پارت 15

1.6K 303 3
                                    


جیانگ چنگ
"باشه"
دوباره از سالن خارج شد.قرار رییس قوم ها فردا به قوم های خودشون برگردن . چون جیانگ فنگمیان اون ها رو راضی کره بود وی وشیان هیچ خطری نداره بدون هیچ حرفی از اون به اتاق هایی که براشون تهیه شده بود رفتن.
بانو یو
"میخوای وی وشیان رو چیکار کنی؟"
جیانگ فنگمیان کمی از چایی خود نوشید
"فعلا هیچی اگه اوضاع به هم ریخت باید یه جایی مخفیش کنیم"
بانو یو اهی کشید
"این پسر از اول هم دردسر ساز بوده"
جیانگ فنگمیان
"اره شیطنتت تو ذاتش هستش"
در همین حال وی وشیان توی تختش بود و لان وانگجی بالا سرش از نگرانی نمیتونست چشم روی هم بزاره.
انقدر محو تماشای وی وشیان شده بد که نفهمید تو همون اتاق خوابش برده.
وقتی بیدار شد خودش رو توی تخت دید. بدون شک کار وی وشیان بوده.
از روی تخت بلند شد و کفش هاشو پوشید و بیرون اتاق رفت.
همه چی عادی بود و نه انگار دیشب بحث مهمی بین 4 قوم صورت گرفته بود.
هنوز مشغول تماشای اطرراف بود که یکی گوشه ای از لباسش رو کشید که دید وی وشیان هستش.
وی وشیان
"قومت رفت"
لان وانگجی اهی کشید
"چرا منو بیدار نکردی؟"
وی وشیان
"به نظر میومد هنوز انرژیت کامل برنگشته برای همین عمو جیانگ عموت رو راضی کرد کمی این جا بمونی بعد برگردی"
لان وانگجی فقط سری تکون داد حالا که این اتفاق رخ داده بود نمیتونست کاری انجام بده.
وی وشیان
"بیا بعد خوردن یه چیزی بریم بیرون بگردیم باشه؟"
لان وانگجی به چشمای مشتاق وی وشیان نگاه کرد مخالفت با اون سخت به نظر میرسید.
لان وانگجی
"باشه"
وی وشیان با ذوق بیشتر دست لان وانگجی رو کشید و به سمت سالن رفتن تا بقیه صبحانه بخورن.
لان وانگجی به جیانگ فنگمیان و بانو یو احتارم گذاشت و رو به روی وی وشیان نشست.
بعد خوردن صبحانه لان وانگجی همراه وی وشیان به سمت بازار رفت.
برای لان وانگجی جای سوال داشت که وی وشیان چطور اینقدر راحت ول میچرخه در حالی که هر ان ممکنه لو بره؟
وی وشیان انگار متوجه حالت نگاه لان وانگجی به خودش شد
"نگران نباش دیگه بیشتر رعایت میکنم"
بعد حلقه ای رو که توی دستش بود نشون داد
"این حلقه رو مادرم بقل مرگش بهم داد این حلقه باعث میشه مردم چهره من تو ذهنشون نمونه"
لان وانگجی
"چرا همیشه دستت نمیکنی؟ اگه این کار رو میکردی لو نمیرفتی"
وی وشیان
"به نظرت چرا رفتم مغر ابر؟ حلقم رو گم کرده یودم نمیدونم چرا سر از اونجا در اورد از اون روز که پیداش کردم مدام دستم بود تا این که تنبیه شد وقتایی که میرفتم شهر ازش استفاده میکردم"

عاشقت شدم Donde viven las historias. Descúbrelo ahora