ون نینگ و ون چینگ با دقت به حرفای وی ووشیان گوش دادن. یه جورایی این ماجرا ترسناک بود.
ون چینگ با انگشتاش پیشونیش رو ماساژ داد و نفس راحتی کشید
-پس ماجرا این بوده، خیلی نگرانت شده بودیم.
وی ووشیان لبخندی از روی شرمندگی زد
_واقعا ببخشید هی جوره نمیتونستم بهتون خبر بدم.
بعد کمی سکوت آروم پرسید :
_ یوئه فِن و ایوان چطورین؟!
ون چینگ کنار وی ووشیان نشست و سرش رو نوازش کرد
_نگران اونا نباش، الان تو قوم لان هستن و زیر نظر هانگوانگجون هستن.
وی ووشیان لبخندی زد، پس پسر پیش پدر بوده.
_خوشحالم پیش پدرش بوده.
ون نینگ بعد مدتی که سوکوت کرده بود پرسید :
_نمیری ببینیشون ؟!
وی ووشیان سرش رو روی شونه ون چینگ گذاشت و آروم چشماش رو بست
_میرم ولی اول باید استراحت کنم. راه رفتن خیلی برام سخت شده.
ون چینگ با یه یاد آوردن چیزی آهی کشید
_میدونی جیانگ فنگمیان اعلام کرده تو مردی؟!
وی ووشیان از تعجب چشماش رو باز کرد
_چی؟!
_نمیدونم چرا اعلام کرد تو مردی، فکر کنم تو رو بینه سکته میزنه.
وی ووشیان سری تکون داد
_پس اول باید پیش اون برم. راستی اون شب من ون رو رو ندیدم اون چی شد؟!
ون چینگ اخمی کرد
_مگه تو روستا نبود؟!
_جنازش رو ندیدم.
_نمیدونم فعلا بهتره بخوابیم من میرم اتاقم.
رو به ون نینگ کرد
_مرقبش باش.
ون نینگ سری تکون داد
_باشه
وی ووشیان سرش رو از روی شونه ون چینگ برداشت و ون چینگ از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت و از آن خارج شد.
ون نینگ رو به وی ووشیان کرد
_شما روی تخت بخوابید من یه جای دیگه میخوابم.
وی ووشیان لبخندی از روی شرمندگی زد
_ببخشید مزاحمتون شدم.
_اینطور نگید خیلی خوشحالم سالمید.
وی ووشیان قبل این که روی تخت دراز بکشه و بخوابه پرسید
_خیلی شبیه من شده؟!
ون نینگ لبخندی زد
_جز اون حالت سردش کپی برابر اصل شما شده.
![](https://img.wattpad.com/cover/215044697-288-k499970.jpg)
CZYTASZ
عاشقت شدم
Fanfictionعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم