40پارت

1.3K 255 27
                                    

ون نینگ و ون چینگ با دقت به حرفای وی ووشیان گوش دادن. یه جورایی این ماجرا ترسناک بود.

ون چینگ با انگشتاش پیشونیش رو ماساژ داد و نفس راحتی  کشید

-پس ماجرا این بوده، خیلی نگرانت شده بودیم.

وی ووشیان لبخندی از روی شرمندگی زد

_واقعا ببخشید هی جوره نمیتونستم بهتون خبر بدم.

بعد کمی سکوت آروم پرسید :

_ یوئه فِن و ایوان چطورین؟!

ون چینگ کنار وی ووشیان نشست و سرش رو نوازش کرد

_نگران اونا نباش، الان تو قوم لان هستن و زیر نظر هانگوانگجون هستن.

وی ووشیان لبخندی زد، پس پسر پیش پدر بوده.

_خوشحالم پیش پدرش بوده.

ون نینگ بعد مدتی که سوکوت کرده بود پرسید :

_نمیری ببینیشون ؟!

وی ووشیان سرش رو روی شونه ون چینگ گذاشت و آروم چشماش رو بست

_میرم ولی اول باید استراحت کنم. راه رفتن خیلی برام سخت شده.

ون چینگ با یه یاد آوردن چیزی آهی کشید

_میدونی جیانگ فنگمیان اعلام کرده تو مردی؟!

وی ووشیان از تعجب چشماش رو باز کرد

_چی؟!

_نمیدونم چرا اعلام کرد تو مردی، فکر کنم تو رو بینه سکته میزنه.

وی ووشیان سری تکون داد

_پس اول باید پیش اون برم. راستی اون شب من ون رو رو ندیدم اون چی شد؟!

ون چینگ اخمی کرد

_مگه تو روستا نبود؟!

_جنازش رو ندیدم.

_نمیدونم فعلا بهتره بخوابیم من میرم اتاقم.

رو به ون نینگ کرد

_مرقبش باش.

ون نینگ سری تکون داد

_باشه

وی ووشیان سرش رو از روی شونه ون چینگ برداشت و ون چینگ از روی تخت بلند شد و به سمت در  رفت و از آن خارج شد.

ون نینگ رو به وی ووشیان کرد

_شما روی تخت بخوابید من یه جای دیگه میخوابم.

وی ووشیان لبخندی از روی شرمندگی زد

_ببخشید مزاحمتون شدم.

_اینطور نگید خیلی خوشحالم سالمید.

وی ووشیان قبل این که روی تخت دراز بکشه و بخوابه پرسید

_خیلی شبیه من شده؟!

ون نینگ لبخندی زد

_جز اون حالت سردش کپی برابر اصل شما شده.

عاشقت شدم Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz