لان وانگجی احترامی به برادرش گذاشت و ازش دور شد.
لان شیچن لبخندی زد
"امیدوارم همه چی مسیر خودش رو داشته باشه"
لان وانگجی به سمت بازار اسکله رفت، مثل همیشه شلوغ بود. هر موقع به بازار میامد یاد کشت و گذار هاش با وی ووشیان میوفتاده.
اهی کشید و کمی جلو تر رفت که متوجه یه درگیری جلوی یه فروشگاه شد.
کمی که ئقت کرد دیدن یه مرد داره سر یه زن داد میکشه و زنه هم جوابش رو میده.
مرد دستش رو بالا برد تا زنه رو بزنه که لان وانگجی دست به کار شد و دست مرد رو قبل فرود اومد رو زن گرفت.
مرد به سمت لان وانگجی برگشت و داد زد
"توی دیگه چی میخوای بچه جون؟"
نگاهش به پیشونی بند افتاد و بعد به لباسش و شمشیرش نگاه کرد وقتی فهمید یه تذهیبگر از قوم لانه، هر چقدر سعی کرد نتونست دستش رو از دست لان وانگجی جدا کنه
"ولم کن"
لان وانگجی توجهی به تلاش های مرد نکرد و زو به زن کرد و پرسید
"حالتون خوبه خانم؟"
زن با شتیدن صدای لان وانگجی به خودش لرزید و با صدایی خیلی ارومی گفت
"ممنونم"
لان وانگجی سری تکون داد و رو به صاحب مغاز کرد و گفت
"چی شده؟"
صاحب مغازه در حالی که با دستمالی که دور گردنش بود غرقش رو پاک میکرد گفت
"این بانو جوان میخواست بیاد تو تا چیزی سفارش بده که این اقا همزمان باهاش بیرون اومد و باهم برخورد کردن ، چون توی دست این اقا شراب بود رو لباسش ریخت و این بانوی جوان رو مقصر میدونن"
لان وانگجی اخمی کرد ، رو به مرد کرد و با لحن سردی گفت
"برای همین میخواستی یه بانو رو بزنی؟"
مرد با عصبانیت گفت
"لباسم گرون بود امروز یه قرار مهم داشتم"
زن گفت
"باید هواست رو جمع میکردی اینجا بازاره هر اتفاقی ممکنه بیوفته"
مرد سر زن داد زد
"چه زبون درازی هستی زنیکه هرزه"
لان وانگجی دست مرد رو بیشتر فشار داد که اخ مرد در اورد
"ازش معظرت خواهی کن"
مرد
"من که کاری نکردم"
لان وانگجی بازم دست مرد رو فشار داد که مرد داد گفت
"باشه باشه، منو ببخشید"
زن
"میبخشم"
لان وانگجی دست مرد رو ول کرد و مرد پا به فرار گذاشت، لان وانگجی به طرف زن رفت که دید یکی داره بهش کمک میکنه بلند بشه
"خوبید بانو جوان؟"
زن در حالی که بابا گلاه شنل نازکش سعی داشت صورش رو بپوشونه گفت
"بله از کمکتون ممنونم"
لان وانگجی اخمی کرد این صدا رو قبلا شنید هبود برای همین پرسید
"ما قبلا جایی هم رو دیدیم؟"
زن سریع جواب داد
"اگه مرد به خوشتیپی شما رو میدیدم هرگز فراموش نمیکردم"
زن اومد چیز دیگه ای هم بگه با دستش جلوی پینیش رو پیچوند، یهو زنی که بهش کمک کرده بود گفت
"خانم شما باردار هستید؟"
زن به نشانه بله سرش رو نکون داد و با همین حرف پچ پچ هایی بلند شد.
"مرد میخواست رو یه زن باردار دست بلند کنه"
"عجب زمونه ای شده"
"اگه اون تذهیبگر نرسیده بود ممکنه بود زیر مشت و لگد بره و بچش رواز دست بده"
"واقعا شانس اورد"
لان وانگجی رو به زن کرد
"بانو میخواین ببرمتون جایی استراحت کنید؟"
زن
"نه ممنون حالم بهتره باید زود تر برگردم"
زن از کسی که بهش کمک کرده بود تشکری کرد و راهش رو باز کرد و از اونجا سریع دور شد.
حسی به لان وانگجی میگت دنبال اون زن بره ولی دلیلی برای دنبال کردنش نداشت برای همین تصمیم گرفت برگرده پیش برادرش.
{5 ماه بعد.....}
پنج ماه به همین ترتیب گذشت،تو یک ماه و نیم چهار قوم حرکت خودشون رو شورش کردن و برای سرنگون کردن قوم ون دست به کار شدن.
ون روهان از تلاش بیخود اونا خندشون گرفته بود ولی با مرگ دوتا پسرش فهمید باید همه کار ها رو خودش انجام بده.
ون چینگ در حال درست گردن معجون بود که برادرش سریع اومد تو.
ون نینگ
"خواهر خبر بد "
ون چینگ
"چی شده؟"
ون نینگ
"چهار قوم به اینجا رسیدن"
ون چینگ
"لعنتی"
بعد با عصبانیت گفت
"برو اون هایی که ضعیف هستن رو جمع کن تا ببینم چی کار میتونم بکنم"
همین طور زیر لب غر غر میکرد یاد نامه ای که وی ووشیان بهش داده بود افتاد، به سمت اتاقش راه افتاد .
شروع به گشتن اتاقش کرد و نامه رو لای یه کتابش پیدا کرد. سریع اون رو باز کرد که دید یه نامه و یه نقشه توشه، نقشه راه مخفی رو نشون میداد.
ون چینگ لبخندی زد
"میدونستم مارو همینطوری ول نمیکنی"
نامه رو باز کرد و مشغول خوندش شد، وقتی به خط های احر رسید اخمی کرد
"اون پسر دیونه شده؟"

VOCÊ ESTÁ LENDO
عاشقت شدم
Fanficعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم