جیانگ فنگمیان گفت
"عمرش داره تموم میشه"
ون روهان از شدنیدن این حرف جا خورد
"این امکان نداره"
جیانگ فنگمیان
"حقیقت داره خودم شنیدم که با یکی از پزشکات در این مورد حرف میزدن"
ون روهان به فکر فرو رفت، فقط ون چینگ هستش که وی ووشیان با اون احساس راحتی میکرد اگه اون اینطوری بگه بدون هیچ شکی درسته.
"ولی چرا اینقدر یهویی؟"
جیانگ فنگمیان
"احتمالا به ته عمرش رسیده، بهم گفته بود ممکنه اونا هم محدودیت هایی داشته باشن"
ون روهان از چیزی شنیده بود گیج شده بود و حرفی برای گفتن نداشت
جیانگ فنگمیان
"یه چیزی هست که خیلی وقته میخوام بدونم، من با این همه سعی کردم وی ووشیان مخفی کنم مخصوصا از قوم ون چطور فهمیدی و ازش سواستفاده نکردی؟"
ون روهان با به یاد اوردن اون روز ها ناخوداگاه لبخندی روی لبش نشست
"اون پسر برای دوسال مراقبم بود و اون عاملی بود باعث شد من تو رو ببینم و عاشقت بشم"
جیانگ فنگمیان اهی کشید
"اون پسر یه جا نمیتونه بشینه"
ون روهان به سمت جیانگ فنگمیان رفت و صورتش رو گرفت
"فکر نکن چون برام مهمه اون حرفی رو که بهم زدی زو فراموش میکنم فنگمیان"
جیانگ فنگمیان اخمی کرد
"من هیچ وقت زیر حرفم میزنم ولی فکر نکن به خاطر قدیم هاس، فقط به خاطر آ-شیان هستش"
ون روهان پوزخندی میزنه
"کاری میکنم که از این بهونه های بیخود نیار فنگمیان، فقط منتظر باش"
لباش رو روی لبای جیانگ فنگمیان میزاره و بوسه ای رو اغاز میکنه.
بعد کمی بوسیدن از لبای جیانگ فنگیمان فاصله میگیره و در گوشش میگه
"فکر نکن به خاطر سنمون مراعات میکنم"
جیانگ فنگمیان اخمی میکنه و با تمسخری که ازش معید بوده میگه
"تو هیچ وقت مراعات توی عارات نبوده"
ون روهان گوش جیانگ فنگمیان رو گاز میگیره و مدستور میده همه خدمتکارا از اتاقش دور بشن، بعد جانگ فنگمیان رو به سمت تختش هدایت میکنه.
{سه روز بعد...}
سه روز از وقتی که وی ووشیان فهمیده بارداره گذشته، باورش نمیشده از پسری که همه اون رو درستکار و الگو بقیه میدونن بارداره.
دستش رو روی شکمش گذاشت و شروع به حرف زدن با بچه درون شکمش شد
"خوب متوجه نشده بودم وجود داری ها، اگه میدونستم وجود داری بیشتر مراعات میکردم، کوچولو نمیدونم اگه بابات بفهمه تو وجود داری چه حالی میشه، بهتره تو رو از وجود همه مخفی کنم نمیخوام از دستت بدم"
اهی کشید، نگاهش به سمت جوشنده ای که تازه براش اورده بودن شد، با این که بد مزه بودن به خاطر بچش اونا رو میخورد.
اون طور که از ون چینگ شنیده بود دستور داده غذا های مقوی و سبک براش بیارن، اما اون نمیتونست مدت زیادی اینجا بمونه باید سریع از اونجا فرار میکرد.
دستش به طرف ظرف جوشنده برد و برداشتش تا کمی ازش بخورده که یکی وارد اتاق شد، با دیدن جیانگ فنگمیان خوشحال شد وظرف جوشنده رو کنار گذاشت و به سمت جیانگ فنگمیان رفت
"خوشحالم میبینمت"
فنگمیان نگاهی که ناراحتی و غم موج میزد سر وی ووشیان رو نوازش کرد و چشمش به ظرف جوشنده افتاد.
"حالت خوبه آ-شیان؟"
وی ووشیان نمیخواست اون نگرانش بشه به هر حال اون مشلات خودش رو داشت
"نه چیزی نیست به خاطر تو اتاق موندن بی حال شده بودم ون چینگ برام یه جوشنده اورده تا این بی حالی رو از بدنم بیرون کنم"
جیانگ فنگمیان میدونت وی ووشیان داره بهش دروغ میگه ولی درموردش چیزی نگفت
"فردا قراره از اینجا ازاد بشی"
وی ووشیان از حرف جیانگ فنگمیان جا خورد
"چی؟ ازاد بشم؟ پس تو چی؟"
جیانگ فنگمیان
"وضعیت من با تو فرق داره، حتما تو دیگه براش زیاد اهمیت نداری و برای همین ازادت میکنه"
وی ووشیان
"ولی من نمیتونم با اون شیاد تنها بزارمت"
جیانگ فنگمیان باز سر وی ووشیان رو نوازش کرد
"نگران نباش، قومای دیگه میان نجاتم میدن، به هر حال اون یه رییس قوم رو اشکارا دزدیده هر چقدر هم طول بکشه بازم میان"
وی ووشیان سر تکون داد، وقتی یادش افتاده میخواست از اینجا فرار کنه احساس شرم کرد وی مجبور بود.
فنگمیان ادامه داد
"درضم خودت رو بهشون نشون نده فهمیدی؟"
وی ووشیان سری تکون داد نمیدونست دلیل این درخواست چیه ولی خودش هم قصد همیچن کاری رو داشت
"باشه"
جیانگ فنگمیان
"خوبه، من دیگه باید برم مراقب خودت باش"
وی وشیان لبخندی زد
"امیدوارم زود هم دیگه رو ببینم"
جیانگ فنگمیان لبخند طلخی زد
"امیدورام"
و بعد این حرف از اتاق زد بیرون، وی ووشیان اهای کشید ظرف جوشنده رو براداشت با این که سرد شده بود خوردش.
KAMU SEDANG MEMBACA
عاشقت شدم
Fiksi Penggemarعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم