لان یوئه فِن سرش به خاطر اون همه اطلاعات درد میکرد، پدرش لان وانگجی معروف بود و مادرش یه پری دریای که یه مرد هم بودش.
به نظرش هیچی از این عجیب تر نمیتونست باشه. حتی وقتی که خبر ازدواج ون چینگ و جیانگ چنگ رو شنیده بود انقدر تعجب نکرده بود.
تصمیم گرفت برای کمی منحرف کردن ذهنش شکار بکنه تا دست خالی برنگرده. هوا رو به غروب بود و پایان مسابقه فرا رسیده بود همه به سمت جایی که مسابقه رو شروع کرده بودن برگشتن.
با این که لان یوئه فِن کاری نکرده بود ولی بازم قوم لان نفر اول شده بود و قوم جیانگ نفر دوم و قوم نیه نفر سوم شده بود. قوم جین به خاطر اخرشدنشون حرص میخوردن هر چی نباشه اونا این مسابقه رو راه انداخته بودن و قیافه جین لینگ بد جوری توی هم رفته بود.
لان سیزوی به سمت لان یوئه فِن رفت اروم پرسید:
-چی شد؟ دیدیش؟
لان یوئه فِن فقط سرش رو تکون داد.
-چطور بود؟
-یه ذره هم عوض نشده بود.
-اگه عوض میشد تعجب میکردم، کی میتونم ببینمش؟
-فعلا نه.
چهره لان سیژوی توی هم رفت:
-که این طور.
لان یوئه فِن که ناراحتی لان سیژوی رو دید سریع گفت:
-ولی گفت بهت بگم میاد سراغت و توی خاک میکارت.
لان سیژوی با شنیدن این حرف یاد خاطرات کودکیش افتاد.
-باید یه چاله بزرگ بکنه تا بتونه منو بکاره.
لان جینگ یی به سرع به سمت اون اومد و خودش رو توی بغل اون دونرفر انداخت:
-اول شدیم.
لان یوئه فِن اخمی کرد و سعی کرد لان جینگ یی رو از خودش جدا بکنه
-داری قوانین رو نقض میکنی.
-اینجا که مقر ابر نیست لان یوئه فِن.
لان یوئه فِن همینطوری که داشت لان جینگ یی رو سرزنش میکرد چشمش به لان شیچن افتاد که با لبخند نگاهش میکرد. شکی نداشت اون از همه چی خبر داره، هر چی نباشه اون رییس قومه بهتر بود میرفت و باهاش حرف میزد.
یاد حرف مادرش افتاد که ازش خواسته بود که لان وانگجی رو به دیدنش میاره مطمئن بود لان وانگجی به اندازه اون خیلی شوکه میشه.
اینقدر توی فکر بود که متوجه نشد جین لینگ به سمت اونا میاد و بعد کمی حرف زدن با اون دونفر شروع به کلکل کردن با لان جینگ یی کرده.
لان چینگ یی از این که لان یوئه فِن بهش اخطار نمیده تعجب کرد
- لان یوئه فِن چیزی شده؟
لان یوئه فِن به خودش اومد و اهی کشید:
-من کمی کار دارم باید برم جایی.
لان سیژوی با تعجب گفت:
-بازم میخوای بری ؟
لان یوئه فِن سری تکون داد و از پیش اون سه نفردور شد.
جین لینگ با تعجب به رفتن لان یوئه فِن نگاه کرد:
-چرا اینقد توی فکر فرو رفته؟
لان سیژوی لبخندی زد:
-چون اتفاق خوبی براش افتاده.
{در همین حال..}
لان یوئه فِن به سمت اتاقش میرفت، نصفه شب باید میرفت سراغ لان وانگجی و امیدوار بود قبل این که جزبگه بهو تنبیه نشه. اینقدرتوی فکر بود که متوجه کسی که پشت سرش بود نشد وقتی فهمید که دستش روی شونش نشست.
با تعجب برگشت و به اون شخص نگاه کرد که دید لان شیچنه تا بیاد حرفی بزنه لان شچین گفت:
-همه ی رو فهمیدی؟-اره.
-میدونم باورش سخته ولی حقیقته.
کمی مکث کرد و با لبخند ادامه داد:
-خوشحالم یه برادر زاده به خوبی تو دارم.
با این حرف گونه های لان یوئه فِن رنگ گرفت.
-یعنی واقعا شما عموی من هستید؟
لان شیچن سری به نشانه اره تکون میده.
-از همون اولی که دیدمت برام عجیب بود چرا شبیه برادرم بودی.ولی الان میفهمم میدونم موقع مناسبی نیست ولی به خانواده خوش اومدی.
لان یوئه فِن خودش رو توی اغوش لان شیچن میندازه، بعد مدت ها دوباره خانواده دار میشه، اونم بزرگ تر از قبل. بعد مدتی از لان شیچن جدا میشه.
-منو ببخشید هیجان زده شدم.
لان شیچن لبخندی زد و سر لان یوئه فِن نوازش کرد:-عیبی نداره به زودی یه جشن داریم شرکت میکنی؟.
لان یوئه فِن سری به نشانه نه تکون داد:
-قراره هانگوانگجون رو ببرم پیش مادرم.
لان شیچن خنده کوتاهی کرد، انگار زمان میبرد تا این پسر به شرایط عادت بکنه.
-باشه برو. وانگجی الان داخل اتاقشه.
لان یوئه فِن احترامی میزاره:
-ممنون زو و جون.
سریع به سمت اتاق لان وانگجی بره اون شب قرار بود حسابی قانون نقض کنه.
به سمت اتاق لان وانگجی رفت بدون این که در بزنه وارد اتاق شد و لان وانگجی با تعجب بهش خیره شد، این رفتار از لان یوئه فِن بعید بود.-چیزی شده یوئه فِن؟!
لان یوئه فِن نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذوق خودش روپنهون بکنه.
-هانگوانگجون باید بریم ملاقات یکی.
لان وانگجی با تعجب به لان یوئه فِن نگاه کرد انگارقرار بود اتفاق مهمی رخ بده.
سری تکون داد و از جاش بلند شد:
-باشه باهات میام.
لان یوئه فِن لبخندی زد:
-خوبه.

أنت تقرأ
عاشقت شدم
أدب الهواةعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم