لان شیچن در حال نوشیدن چایی بود که چشمش به لان یوئه فِن افتاد داره اب چشمای خوشحال به یکی نگاه میکنه.
این حالت نگاهش خیلی عجیب بود و تاحالا این نگاه رو ازش ندیده بود. مسر نگاهش رو گرفت و چشمش به خدمتکاری از قوم جیانگ افتاد.
کمی که بهش دقت کرد دید خیلی شبیه لان یوئه فِن هستش ولی بهتره بگه اون زن خیلی شبیه وی ووشیان بود. دید با زبون اشاره با هم دیگه حرف میزنن فقط فهمیدن نیه شب توی قسمت متروکه باهم قرار دارن.
تصمیم گرفت دنبالشون بره میخواست از شکی که داشت مطمئن بشه. زیر چشمی به لان وانگجی نگاه کرد انگار متوجه ماجرا نشده بود.
{نیمه شب}
لان یوئه فِن مخفیانه به قسمت متروکه مارت رفت و به دنبال مادرش گشت، همه جا تاریکی بود و خبری از مادرش نبود.
اهی کشید باز مادرش قصد داشت سرکارش بزاره تار میخواست برگرده یو یه چیزی به سمتش اومد. خوب میدونست چیکار اون چیزی که به سمتش اومد در اصل اون شخص رو محکم بغل کرد تا زمین نیوفته.
بعد با لحن سرزنش کننده ای گفت:
-مامان اگه نمیگرفتمت محکم میخوردی زمین.
وی ووشیان خنده ای کرد:
-میدونستم منو میگیری.
لان یوئه فِن اروم وی ووشیان رو پایین گذاشت و وی ووشیان بدون دادن فرصت لان یوئه فِن رو بغل کرد:
-به قولم عمل کردم.
لان یوئه فِن لبخندی زد و دستش رو روی کمر مادرش کشید:
-میدونستم بهش عمل میکنی هر چی نباشه مامان منی.
وی ووشیان رو از خودش جدا کرد و نگاه کلی بهش انداخت:-مامان توی این 10 سال یه ذره هم عوض نشدی.
وی ووشیان لبخندی زد:
-به جاش تو از منم زدی بالا تر. چه پسر جذابی شدی.
گوش های لان یوئه فِن سرخ شد:
-اینطوری نگو مامان.
وی ووشیان سر لان یوئه فِن رو نواز کرد و دوباره بغلش کرد:
-تمام این 10 سال به فکرت بود.
-پس چرا نیومدی؟
وی ووشیان لبخند تلخی زد:
-یه چیزی نمیزاشت من برگردم.
لان یوئه فِن حلقه دستش رو دور کمر مادرش تنگ تر کرد:
-مهم اینه برگشتی.
وی ووشیان متوجه شد شونش خیس شده، با لبخند سر پسرش رو نوازش میکرد و گذاشت راحت گریه کنه.
بعد مدتی لان یوئه فِن زمزمه کرد:
-دیگه ایطوری غیب نشو.

YOU ARE READING
عاشقت شدم
Fanfictionعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم