قسمت 47

2.3K 317 79
                                    

لان وانگجی همراه لان یوئه فِن به سمت زمین مسابقه ققنوس رفتن، لان وانگجی از این که یه اونجا اومده بودن تعجب کرده بود ولی چیزی نمی‌گفت.

به خاطر تاریک شدن هوا راه پر پیچ و خم تر به نظر می‌رسید برای همین لان یوئه فِن یه طلسم روشنایی کوچیک روشن کرده بود تا جلوی راهشون رو ببینند.

از کنار درختان و بوته های زیادی رد شدن تا این که به یه برکه رسیدن.

با رسیدن به برکه خاطرات همچون رعد به ذهن لان وانگجی فرود مي آمدند و به او یاد آوری میکردن معشوق خودش رو از دست داد.

دیگه صبر کردن جایز نبود رو به لان یوئه فِن کرد و پرسید:

-چرا منو آوردی اینجا؟!

لان یوئه فِن لبخندی زد که نشون میداد چقدر خوشحاله.

-قراره یه شخص مهم رو ببینی.

به سمت آب برکه رفت و با صدای تقریبا بلند داد زد:

-مامان آوردمش.

لان وانگجی با این کار لان یوئه فِن تعجب کرد، یعنی مادرش برگشته بود و میخواست لان یوئه فِن رو با خودش ببره که گفته بود اون رو به اینجا بیاره؟!؟

اگه اینطوریه چرا کنار برکه رفته بود و مادرش رو صدا میزد؟!
تا اومد چیزی بگه یهو یه چیزی از داخل آب بیرون اومد و اب به بیرون برکه ریخته شد

چشمای لان وانگجی بیشتر از این دیگه گرد و متعجب نمیشد، نمیتونست اون چیزی که میدید رو باور بکنه.

انگار همه چیز برای لان وانگجی بی ارزش شده بود و چشمش فقط یه چیز رو میدید.

-وی یینگ.

وی ووشیان لبخندی زد و لبه برکه نشست، لبخند بزرگی تحویل لان وانگجی داد:

-لان ژان.

لان وانگجی به سرعت به سمت وی ووشیان رفت و اون رو به آغوش کشید، انگار میخواست نزاره وی ووشیان دوباره ناپدید بشه.

وی ووشیان متوجه کار لان وانگجی برد و اونم محکم بغلش کرد.

-لان ژان من زندم، یه توهم نیستم ببین بدنم رو میتونی لمس کنی.

لان وانگجی کمی وی ووشیان رو از خودش دور کرد تا وی ووشیان دوباره چیزی بگه لباش اسیر لبای لان وانگجی شد.

هر دو بعد 17 سال به هم دیگه رسیده بودن و وقت رفع دل تنگی بود که با سرفه یه نفر به خودشون اومدن و از هم جدا شدن.

لان یوئه فِن با صورت سرخ شده نگاهش رو به درختا داد:

-ببخشید مزاحم شدم برای رفع دلتنگی کلی وقت هست بهتره حرفاتون رو بزنید من یکم ازتون دور میشم تا راحت حرف بزنيد.

بعد گفتم این حرف از اونا دور شد و وی ووشیان و لان وانگجی تنها شدن.
لان وانگجی به وی ووشیان چیزه شد و دستش رو روی گونه اون کشید:

عاشقت شدم Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon