پارت 41

1.4K 266 42
                                    

سکوتی بین اون دونفر ایجاد شد، هر دوشون. میخواستن بفهمین ماجرا چیه.

جیانگ فنگمیان نفس عمیقی کشید و حرفایی که 17 سال پیش از زبون اون و ون چینگ شنیده بود رو تعریف کرد.

بعد تموم تموم شدن حرفاش دوباره سکوتی ایجاد شد. هر دوتاشون به حماقتی که داشتن لعنتی فرستادن.

_باید میپرسیدی ماجرا چیه.

_خودت وقتی یهو بشنوی 7ماه دیگه وقت دارم جز زمان مرگ به چه چیز دیگه ای فکر میکنی؟!

وی ووشیان اومد چیزی بگه که حرف او دهنش خشک شد، بهش حق میداد اینجا باید همه چی رو برای اون تعریف می‌کرد

_اول بشینید مگنا من براتون تعریف کنم ماجرا اصلی چی بوده.

بعد این که هر دوتاشون نشستن وی ووشیان برای خودش و جیانگ فنگمیان چایی ریخت. بعد کمی نوشیدن چایی گفت:

_راستش اون 7ماه در اصل زمان به دنیا اومدن بچم بود.

جیانگ فنگمیان اول متوجه نشد وی ووشیان چی میگه وقتی متوجه شد که یهو چایی توی گلوش پرید و شروع به سرفه کردن کرد.

وی ووشیان رفت سمتش و کمی کمرش رو مالید تا سرفه هاش قطع بشه، وقتی حالش بهتر شد گفت:

_چی میگی تو؟! مگه اصلا متوجه هستی چی میگی؟!

وی ووشیان دستش رو زیر چونش گذاشت:

_خب راستش دوماه قبل این که گیر ونی ها بیوفتیم راستش من... خب...چیزه...من با لان ژان خوابیدم.

جیانگ فنگمیان با ناباوری به وی ووشیان نگاه کرد که از خجالت سرخ شده، میدونست وی ووشیان آدم شوخیه ولی اصلا تو این موارد شوخی نمی‌کرد

_یعنی تو میگی با ارباب دوم گوسو لان خوابیدی و ازش باردار شدی به عنوان یه مرد؟!

وی ووشیان آهی کشید

_یادت رفته من آدم نیستم؟!

جیانگ فنگمیان برای مدتی هویت واقعی وی ووشیان رو فراموش کرده بود، چیزی که بیشتر براش عجیب بود این بود که چطوری اون با لان وانگجی کسی که قانونمند ترین شخص در گوسو لان بود بتونه بخوابه.

سرش از شنیدن این همه حجم از اطلاعات غیر قابل باور درد گرفته بود، هر آن منتظر بود که وی ووشیان بگه تمام حرفاش شوخی بوده ولی اثری از شوخی در چهره وی ووشیان نبود.

آهی کشید و سری تکون داد

_بچت چی شد؟!

وی ووشیان بازم چایی برای خودش ریخت:

_تا 7 سالگی که پیش من و باقی قوم ونی ها بوده و بعد اون حمله به روستایی که زندگی می‌کردیم پسرم رو به همراه دوستش فرستادم پیش قوم لان.

جیانگ فنگمیان کمی به ده سال گذشته که فکر کرد فهمید همه چی با هم دیگه جور میشد. وی ووشیان و فرزندش توی یه روستا نزديک قوم جیانگ همراه ونی ها زندگی میکردن. تا اون شبی که راهزن ها حمله کردن و اون ماجرا های بعدش پیش اومدن

_ولی چرا بعد 10 سال؟!

وی ووشیان آهی کشید

_اونقدر عصبی بودم که با دندون هام گلوی رئیس راهزن ها رو دریدن و اشتباهی خون و گوشت انسان خوردم. اگه بعد این که گوشت انسان بخورم بدجوری هوس خوردنش رو میکنم و حتی به انسان ها حمله میکنم برای همین مجبور شدم تا این عطشم به خون و گوشت انسان تموم نشده نزدیک ساحل نشم که 10 سال طول کشید.

جیانگ فنگمیان نگاهی به وی ووشیان انداخت و آهی کشید:

_نمیدونم چی بگم.

بعد کمی مکث ادامه داد

_لان سیژوی و لان یوئه فِن اونا رو تو فرستادی اینجا تا برن قوم لان؟!

_آره امن ترین جا اونجا بود براشون.

جیانگ فنگمیان سرش رو گرفت

_کارات آدم رو دیونه میکنه.

وی ووشیان بعد کمی سکوت پرسید

تو کسی به اسم ون رو ملاقات نکردی؟!

جیانگ فنگمیان به سردی به وی ووشیان خیره شذ

_اون چطوری زنده موند؟!

_اون الان کجاست؟!

_فرستادمش یه جایی که براش دردسری ایجاد نشه. جواب منو بده.

وی ووشیان شونه ای بالا انداخت

_من اون رو نکشتم فقط ریشه تذهیبگریش رو از بین بردم.

جیانگ فنگمیان دستش رو روی پیشونیش گذاشت

_تو خود دردسری

وی ووشیان لبخند بزرگی زد

_دقیقا

_حالا میخوای چیکار کنی؟!

_میرم دنبال همسر و بچم، باهم فرار میکنیم و توی یه کوهستان دور زندگی میکنیم.

هر حرف وی ووشیان باعث می‌شد جیانگ فنگمیان هی آه بکشه.

اون پسر کم کم داشت دیونش می‌کرد اونم فقط با یه روز حرف زدن باهاش.

خب معلوم بود بعد گذشت 17 سال هر اتفاقی ممکنه افتاده باشه.

_اول برو ببین قبول میکنن بعد این همه خیال بافی کن

چهره وی ووشیان آویزون شد

_زدحال نزن دیگه عمو جیانگ

عاشقت شدم Where stories live. Discover now