ولی اون شمشیر برای کی بود؟
کنجکاوی رو کنار گذاشت و شمشیر رو سر جای خودش گذاشت.
بعد اتمام کارش رویه لباسش و در اورد تا کنار دریاچه بتونه راحت تر حرکت کنه.
بیرون رفت و پشت میز نشست و به کارای وی وشیان نگاه میکرد.
داشت با یه ماهی که تو دستش بود سرو کله میشد .
یهو عصبی شد و داد زد
"یه لحظه وایسا دیگه،میخوام کبابت کنم"
لان وانگجی خنده کوچکی روی لبش نشست،این پسر نه انگار کلی عمر کرده بود،اخلاقش در حد یه بچه بود.
بعد این که موفق شد ماهی رو به لب دریاچه بیاره رو به لان وانگجی کرد
"راستی برای غذا چیکار میکنی؟میخوای یه ماهی دیگه بگیرم برات؟"
لان وانگجی سری به نشانه نه تکون داد
وی وشیان به سمت دیگه دریاچه رفت و بعد با مقداری چوب برگشت،براش سخت بود که چوب ها توی اب خیس نشن.
لان وانگجی از جاش بلند شد و چوبا رو از توی دستش گرفت.
"کجا میخوای اتیش روشن کنی؟"
وی وشیان به جایی که ماهی بود اشاره کرد
"اونجا"
به اونجا رفت و چوب هارو چند و بعد با یه طلسم روشنش کرد
"همه پری دریایی ها غذاشون رو میپزن و میخورن؟"
وی وشیان خنده ای کرد
"نه اون همه چی رو خام میخورن،تازه اونا از اتیش فراری هستن"
لان وانگجی به عجیب و غریب بودن وی وشیان وقعا ایمان اورد.
یکی از چوب ها رو برداشت و داخل ماهی کردش و گذاشت کنار اتیش خوب بپزه بده دوباره داخل اب رفت و بعد چند دقیه با یه ماهی دیگه برگشت و اون رو هم به چوب کشید و کنار اتیش گذاشتش
"تنها خوردن مزه نمیده"
و لبخندی به لان وانگجی زد.
اون پسر واقعا لان وانگجی رو غافل گیر میکرد.
بعد کباب شدن ماهی ها هردو مشغول خوردن شدن
وی وشیان درحالی که به ارومی ماهی رو گاز میزد و میخورد گفت
"پشت کلبه یه اجاق برای پختن غذا هست و کنارش یه میز برای خورد کردن مواد غذایی.
اب هم یه چاه همون نزدیکی ها با یه سطل خوب هست"
لان وانگجی
"خوب اینجا رو میشناسی"
وی وشیان
"نزدیک 8 ساله اینجام،معلومه میشناسم"
بعد خورد ماهی اسکلتش رو کنار گذاشت و داخل اب شد و بعد چند دقیقه به یه صدف برگشت بالا.
صدف رو به سمت لان وانگجی گرفت
"موقعه ای که صدام کردی و جواب ندادم از این استفاده کن"
لان وانگجی صدف رو گرفت و بهش نگاه کرد،اون صدف طوری بودش که با فوت کردن توش میشد صدایی ایجاد کرد.
وی وشیان
"میشه یکم از قومت و وضعیت قوم های دیگه به بهم بگی؟"
لان وانگجی صدف رو روی میز گذاشت
"باشه"
و مشغول تعریف کردن شد،وی وشیان با لذت گوش میداد و با لبخند به لان وانگجی نگاه میکرد،وانگجی چهره جذابی داشت با این که بی احساس رو صورتش موج میزد ولی بازم جذاب بود.
حرفای لان وانگجی داشت تموم میشد که وی وشیان گفت
"چطوری با سه هزار قانون سر و کله میزنی؟من بودم دوام نیاوردم"
لان وانگجی
"از بچگی بهش عمل میکنیم و یه جورایی غریضی شده"
وی وشیان مشغول بازی با موهاش شد
"من که نمیتونم در مقابل شراب مقاومت کنم،مخصوصا اگه لبخند امپراطور باشه."
لان وانگجی با تردید پرسید
"مطمعنی انسان نیستی؟"
وی وشیان بالش رو از اب بیرون اورد
"مطمعنم"
و شروع به خندیدن شد. لان وانگجی تاحالا کسی رو ندیده بود به این زیبایی بخنده یه جورایی بعد این ماجرا دلش برای وی وشیان تنگ میشد.
وی وشیان
"اسم تولدت چیه؟"
لان وانگجی کم مکث کرد ولی تصمیم گرفت اسمش رو به وی وشیان بگه
"لان ژان"
وی وشیان چند بار این اسم رو زیر لبش نگرار کرد و یهو دستش رو مشت کرد و روی اون یکی دستش کوبید و با ذوق گفت
"اهان ،یادم اومد،گفتم چرا اشنایی قبلا وقتی بچه بودی دیدمت"
لان وانگجی از حرف وی وشیان شوکه شد،کی اون رو دیده بود؟
ВЫ ЧИТАЕТЕ
عاشقت شدم
Фанфикعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم