پارت 39

1.3K 267 76
                                    

بعد این که تونست لباس مناسبی پیدا بکنه و بپوشه شنلی برداشت و باهاش صورتش رو پوشوند. با این که 10 سال گذشته باید احتیاط می‌کرد.

قدم از قدم بر می‌داشت و به سمت قوم جیانگ رفت. او این شرایط فقط از جیانگ فنگمیان کمک بگیره.

به خاطر این که 10 سال قدم به خشکی نزاشته بود ضعیف شده بودن، وقتی چند قدم بر می‌داشت باید کمی می‌ایستاد تا اترژی بگیره.

بلاخره بعد هر جون کندنی بود به اسکله نیلوفر آبی رسید و از زاه مخفی بلد بود وارد شد. هواسش به نگهبان ها بود که نگهبان ها اون رو نبینن.

وارد راهرو نزدیک اتاق جیانگ فنگمیان شد که یهو یه شمشیری کنار گردنش قرار گرفت.

_تو کی هستی؟!

با شنیدن صدای شخص چشماش از تعجب گرد شد و آروم برگشت. اون شخص با نوک شمشیرش شنل رو کنار زد و با دیدن چهره اون توی شوک فرو رفت

_وی ووشیان !!!!!!!

وی ووشیان لبخندی زد و آروم شمشیر رو با انگشتاش دور کرد.

_سلام ون نینگ خیلی وقته هم دیگه رو ندیدیم.

بعد نگاهی به لباس بنفش رنگ ون نینگ کرد

_پس اومدی تو قوم جیانگ. خوشحالم جات امن بوده.

ون نینگ هنوز توی شوک بود و حرفی برای گفتن نداشت، دیدن وی ووشیان بعد ده سال، بعد اون شرایط خیلی شوکه کننده بود.

وی ووشیان نگاهی به اطرافش نگاه کرد

_میشه بریم اتاقت؟! یکم پاهام درد میکنه.

ون نینگ بلاخره به خودش اومد و سری به نشانه باشه تکون داد، وی ووشیان کلاه شنلش رو روی سرش انداخت و به دنبال ون نینگ راه افتاد.

بعد کمی راه رفتن به خوابگاه قوم رسیدن و وارد اتاق ون نینگ شدن. وی ووشیان به محض داخل اتاق شدن روی تخت ون نینگ نشست و. مشغول مالیدن پاهاش شد.

ون نینگ یه سمت وی ووشیان رفت و رو به روش نشست و مشغول بررسی پای وی ووشیان شد

_خیلی ضعیف شده.

وی ووشیان سری تکون داد

_آره ده ساله به خشکی نیومدم.

بعد نیم نگاهی به ون نینگ انداخت

_میتونی ون چینگ رو بیاری. میخوام بدون چه خبره.

_باشه.

ون نینگ به سرعت از اتاقش بیرون رفت تا پیش ون چینگ بره. می‌دانست خوابه ولی الان شرايط واجبی بود. وی ووشیان هنوز مشغول مالیدن پاهاش بود، با این که زیاد راه نرفته بود درد گرفته بود. قبلا اینطوری نشده بود.

بعد مدتی انتظار کشیدن ون چینگ محکم در رو با. کرد و با دیدن وی ووشیان یه جورایی اشک تو چشماش جمع شد.

عاشقت شدم Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin