وقتی بیدار شدم،نزدیک بود بین بازوهای جونگکوک له شم.گلوم درد میکرد.چند بار سرفه کردم و از جام بلند شدم.درد واقعا شدیدی تو سر و پهلوهام پیچید.دستمو به میز گرفتم تا نیفتم.جونگکوک کماکان خاب بود.مسواک زدم و صورتمو شستم.باید میرفتم تا با جیمین و یونگی هیونگ حرف میزدم.
اروم رفتم و در اتاقی که فقط سه تا در با اتاق ما فاصله داشت رو زدم.
جیمین جواب داد:بفرمایید تو.
اروم درو باز کردم و رفتم داخل.یونگی هیونگ دراز کشیده بود و با گوشیش کار میکرد،جیمین هم داشت جلو اینه میکاپ میکرد.ازونجایی که امروز یکشنبه بود کسی سرکار نمیرفت.
یونگی هیونگ صاف نشست و با همون لحن جدی همیشگیش گفت:صبح بخیر تهیونگ.نمیشینی؟
کنارش نشستم و به دستام نگاه کردم؛جوری که انگار خیره کننده ترین منظرهی جهانن.(چون هستن🥺🤧)
جیمین که حالا میکاپش تموم شده بود کنارم نشست و پرسید:چیزی شده؟
بغض کردم؛اگه واقعا حامله میشدم چی؟
یهو زدم زیر گریه و یونگی و جیمین شوکه بهم نگاه کردن.تا چند لحظه کسی چیزی نگفت و فقط صدای گریه های من تواتاق پیچیده بود.
بلخره جیمین بغلم کرد و گفت:تهیونگی؟چیزی شده؟با جونگکوک دعوات شده؟
یونگی با اخم گفت:جونگکوک؟کار جونگکوکه؟وایسین...من یکم باهاش حرف دارم...مرتیکه الدنگ...
وسط گریه زمزمه کردم:نه...موضوع یچیز دیگهس....میشه بشینین تا باهاتون حرف بزنم؟
یونگی به جیمین نگاه کرد و بعد به من؛سرشو به علامت تایید تکون داد و نشست.
جیمین اشکامو پاک کرد و دستمو گرفت.(الهی دورت بگردم تهیونگم گریه نکن عشقم🥺💜🤧)
با خجالت سرمو پایین انداختم و زمزمه کردم:خب...شما میدونین که من باردار میشم...دیشب...
یونگی زمزمه کرد:سکس داشتین؟
سرمو تکون دادم و ادامه دادم:الان دوران تخمک گذاریمه...و...و جونگکوک بکارتمو پاره کرده...و احتمالش زیاده که....حامله بشم.
دوباره بلند بلند گریه کردم.حس کردم تو اغوش مهربون کسی فرو رفتم.یونگی هیونگ منو تو بغلش نگه داشته بود.
اروم زمزمه کرد:به خدا قسم میخورم اگه جونگکوک طردت کرده باشه از خونه پرتش میکنم بیرون.
گفتم:نه هیونگ.اون چیزی نگفت.فقط گفت خستهای بعدا درموردش حرف میزنیم.
یونگی گفت:خوبه...اگه چیز دیگه ای گفت یا بد برخورد کرد بیا پیش خودم...اونوقت میدونم چیکارش کنم.
لبخند زدم:ممنون....ولی شما کسیو سراغ دارین که دکتر زنان و زایمان باشه من بتونم برم پیشش؟
جیمین گفت:امبر هست!مینگیام سونوگرافه!میتونیم برات وقت بگیریم تهیونگ.
خوشحال شدم ازینکه مجبور نیستم پیش غریبه ها برم،امبرو ندیده بودم و نمیدونستم کیه،ولی مینگی پسرعمومه.کاملا قابل اعتماده و مهربونم هست.
گفتم:ممنونم...فقط،امبر کیه؟
یونگی گفت:دوست منه.دکتر زنان زایمانه.خیلی دختر قابل اعتمادیه.برات وقت بگیرم؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:اره...فقط یه وقتی باشه که یکیتون بتونه باهام بیاد لطفا.
جیمین گفت:هردومون میایم.جونگکوک هم باید بیاد؟
یونگی گفت:بزار اول خودمون بریم و مطمئن شیم...از جلسه های بعد جونگکوکم میبریم.
موافقت کردم:اره...ولی الان که مشخص نمیشه...حداقل باید چند هفته بگذره.من میگم وایسیم اگه این ماه پریود نشدم وقت بگیریم.
جیمین تایید کرد:درسته.بهرحال جونگکوک باید باهاش کنار بیاد.
روی کلمهی «باید» طور خیلی خاصی تاکید کرد.
کسی در زد.جیمین گفت:بفرمایید داخل.
در باز شد و جونگکوک اومد تو.با دیدنش چشمام گرد شد.لبخند مهربونی زد و کنارم نشست.از پشت کمرم گرفت و منو روی پاش نشوند؛طوری که از پشت به سینهش تکیه داده بودم.
اروم پهلوهامو نوازش کرد و گفت:درد داری پرنسس؟
سرخ شدم.با اینکه با یونمین خیلی صمیمی بودم یکم معذب شدم.
جونگکوک اروم کمرمو ماساژ داد.
پرسید:حالا میتونیم درمورد موضوعی که دیشب گفتی حرف بزنیم لاو؟دیشب خسته بودم چیزی حالیم نشد.
جیمین با سر تایید کرد.
اروم گفتم:هیونگ میشه شما توضیح بدین؟
جیمین گفت:گوش کن جونگکوک-
یونگی هیونگ حرفشو قطع کرد و گفت:جونگکوک قسم میخورم هرچیزیم که شنیدی،..اگه رفتارت تغییر کنه از خونه میندازمت بیرون.شک نکن سوکجینم با من موافقه.
از یونگی هیونگ بخاطر ساپورتش ممنونم.حتی با اینکه کوک برادرشه مواظب منه.اروم از روی پارچی کوک بلند شدم و کنارش نشستم.جیمین به من نگاه کرد و شروع کرد...
...
وقتی حرفای جیمین و تهدیدای یونگی تموم شد،جونگکوک با لحنی که خوشحالی دَرِش موج میزد بلند شد و گفت:ینی ما واقعا میتونیم بچه های خودمونو داشته باشیم؟خود خودمون؟
سرمو به نشونهی تایید تکون دادم.منو رو سرش بلند کرد و چرخوند.سرمست بلند بلند خندید و منو بوسید.
جونگکوک امیدوارانه پرسید:بچه هامو برام بدنیا میاری لاو؟میزاری بچه داشته باشیم؟
از برخورد خوبش گریهم گرفته بود.یه قطره اشکم روی گونهی جونگکوک افتاد و با دست لرزونم پاکش کردم.
-معلومه که میارم!
دوباره خندید و لباشو بین فضای لبام گذاشت.لبخند زدم و باعث شدم که جونگکوکم درهمون حالت لبخند بزنه.و اینجا بود که فلش دوربین جیمین توجهمونو جلب کرد.
جیمین خندید و گفت:خیلییی کیوت بودش.
یونگی ازاون لبخنداش زد و با سر تایید کرد.
-منو بزار زمین کوک.
لبخند زد و اروم گذاشتم روی زمین.دستمو گرفت و گفت:ما میریم تو باغ.
برای هیونگام دست تکون دادم و داد زدم:مرسیییییی!
و رفتیم سمت باغ؛جایی که حتی نمیدونستم وجود داره.(این عکسارو که از نت میگیرم افسردگی میگیرم بقران:/)
محیط ارامش بخشی بود.
جونگکوک سکوت رو شکست و به نرمی گفت:دو هفتهی دیگه تولد لیسا و ایون ووعه.تو یه روز به دنیا اومدن.
گفتم:واااییی!قراره جشن بگیریم؟
صورتمو تو دستاش گرفت و یه لبخند زد که دندونای سفیدشو به نمایش گذاشت:معلومه که میگیریم بیبی....عامم..ولی تو شرکت متاسفانه....ولی برای ادامهش برمیگردیم خونه!
اروم لب زدم:جونگکوک...اگه حامله باشم چی؟
+چی چی لاو؟چی ازین بهتر؟
با نگرانی گفتم:چجوری میحای منو نه مااااه قایم کنی از بقیه؟زایمان چی اونوقت؟
ناخوداگاه به لباسش چنگ زدم.
لبخند مهربونی زد و با لحن تسلی بخشی گفت:نگران نباش لاو.مننمیزارم کسی ببینتت و راجب زایمان...اونم مخفیانه انجام میدیم.اصلا ناراحت نباش.
سرمو تکون دادم.
جونگکوک صدای خیلی قشنگی داشت که خودش خود به خود ارومم میکرد.
دیروز با نامجون هیونگ که با سوهیونگ نونا اومده بودن به این عمارت(عمارت؟یا امارت؟واقن تو کف اینم که چجوری فارسی۲۰گرفتم)حرف زدم.اون گفت ازدواجم کار درستی بوده.هنوز نمیدونم چرا ولی همه با این ازدواج موافق بودن.
جونگکوک با خوشحالی گفت:تهیونگ!زخمام از بین رفتن!همش بخاطر توعه.مرسی بیبی.
و پیشونیمو بوسید.
دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:حالا باید طلاق بگیریم!
.
.
.
.
.
.
.
تهیونگ داره میره رو مخمااا!
بهرحال...خب،این پارت چطور بود؟و راستی میخاستم عذرخاهی کنم بخاطر اسمات.میدونین که...خب من خیلی خوب نمیتونم اسمات بنویسم.کلن خیلی خوب نمیتونم فیک بنویسم و لطفا به بزرگی خودتون ببخشین.
امیدوارم افتضاح نبوده باشه.
دوستون دارم💜
بای💜
YOU ARE READING
ßęçãûšê ï łōvé ÿòú
Fanfiction+احساس میکنم بدنم برای دوس داشتنت کافی نیست!...عشق تو فراتر از بدن من و همهی این دنیاس. . . . =احمق!چرا بخشیدیش؟اون بهت خیانت کرد! -چون دوسش دارم! . . . ٪اههه،چرا هیچ چیز بی نقص نیست؟ برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. +مگه کوری؟ . . . نام:چون دوست دارم...