*د.ا.د چانیول*
امروز من و یونگی میخایم بریم KQ.هیچ ایدهای ندارم چجوری میخایم واردش بشیم.
یونگی ماشینو نگه داشت و گفت:خب رسیدیم. اینم بزرگترین کمپانی کره.
-اوکی ولی چجوری بریم تو؟
قیافهش ناامید شد:نمیدونم.
نیشخند زدم:عالیه.... دلم میخاد جونگکوکو جر بدم!
+منم همینطور. اصلا برای همین اینجام.
لباسامونو مرتب کردیم و رفتیم جلوی در.
نگهبان گفت:ورود افراد متفرقه ممنوعه.
یونگی با کلفت ترین صدایی که حتی به نازک ترین صدای منم نمیرسید گفت:ما میخایم پارک سئوجونو ببینیم.
نگهبان دوباره تکرار کرد: ورود افراد متفرقه ممنوعه.
تمام سعیمو کردم تا داد نزنم: ما باید اونو ببینیم.
نگهبان گفت:اگه همین الان از اینجا نرید هراست رو خبر میکنم.
به یونگی که همچنان سرجاش ایستاده بود نگاه کردم.
+ما میخایم پارک سئوجونو ببینیم.
نگهبان از طریق بیسیمش با هراست تماس گرفت.
در گوش یونگی گفتم:واقعا زنگ زدا!
+اره ولی ما باید جونگکوکو جر بدیم... یادته که؟
جونگکوک! اون عوضی!
-اره یادمه... پس به تخمم بزا زنگ بزنه.
رفتم جلو و داد زدم:پارک سئوجون احمققققق! کجایی ایدل افادهای بدبخت.
نگهبان با تاسف برامون سر تکون داد و مردم هم یجوری نگاه کردن. انگار که دیوونهایم.
یونگی پوکر نگام کرد:تخم سگ نگفتم ابروریزی کنی که نکبت دیک هد کصمغز:/
گفتم:ولی من باید اون جونگکوک احمقو نفله کنم.
+من بدبخت اگه میدونستم انقد مشتاقی داداشمو بکشی راهای دیگه ای نشون میدادم بهت.
ادای عوق زدن دراوردم و صورتمو کج کردم:ولی تو بوسیدیش.
+تو ام گی ای.
چشمامو نازک کردم و با انزجار گفتم:حداقل من داداشمو نبوسیدم!... البته من داداش ندارم ولی یادم نمیاد چه یونگ خوشگلمو بوسیده باشم.
یونگی که صورتش از خشم داغ شده بود گفت:یه بار دیگه اون بوسهرو یادم بیاری کونتو جر میدم پارک فاکیول... دود بیخیال تو نمیدونی جیمین هنوز بیخیالش نشده.
-خب حق داره چون فقط ۱۲ساعت ازون اتفاق گذشته.
هراست از راه رسیدن و بحث جذااااااببببب مارو خراب کردن نکبتا.
به یونگی گفتم:خب حالا چی؟
+جونگکوک....
همین یه کلمه کافی بود تا عن مالیده بشه به اعصابم. (ماشالا چقدم که مودبه:/)
ریدم روی یکی از نگهابانا و مشتمو محکم توی صورت شبیه عن جویده شدهش فرود اوردم. یونگی هم فریادی کشید (مثه بروسلی:/) و حمله کرد. یه لحظه سرجام خشک شدم:این چی بود یونگی؟
+داد.
-مزخرف بود.
مامورای هراست ریختن سرمون. مشت و لگد و دعوا و فوش. حتی یبار چون نمیتونستم لگد بزنم لای پای اون یاروی هراستی با مشت زدمش؛ چندش بود. یونگی بدجور جوگیر شده بود، حتی از جونگسوکم بدتر😐✌🏻دوتایی باهم افتاده بودیم به جون مامورای هراست. داشتم مشت میزدم تو صورت یکیشون که انگشت میدلم خورد تو چشم یونگی و یونگی خلع سلاح شد.
با دستش چشمشو گرفت و افتاد روی زمین و داد زد:چانیول مادرفاکر من تو از کونت دار میزنم بیشعور بی عرضه.
مامورا یونگی هیونگو گرفتن و به پلیس زنگ زدن. به پلیس!من تو عمرم به اداره پلیس نرفته بودم!
به یونگی نگاه کردم و گفتم:حالا چیکار کنیم؟
دستبندی که پلیس بهمون زده بودو نشونم داد:هیچی دیگه. دستگیر شدیم. باید یه شب تو بازداشتگاه بمونیم.
-پس بکهیون و جیمین چی؟
+به فاک اعظم رفتیم! الان دیگه جیمین کاملا یه فکرایی با خودش میکنه.
به پلیسی که کنارم نشسته بود نگاه کردم و گفتم:ببخشید میشه به همسرم زنگ بزنین و بگین که منو دستگیر کردین؟
پلیس خیلی وات د فاک نگام کرد ولی گوشیشو در وارد و گفت:شمارشو بگو.
-****(هع😏فک کردین شماره بیون بکهیونو بهتون میدم؟)
*د.ا.د تهیونگ*
وقتی بیدار شدم، روی سینه کوک بودم. همونطوری که دیشب خوابیده بودم. جونگکوک سرکار نرفته بود. ناخاسته یه نوح حس خوب بهم دست داد.
اروم خواستم از روش بلند شم که از درد شدید دلم نزدیک بود جیغ بزنم. پس فقط به غلط زدن از روش اکتفا کردم. جونگکوک همچنان خواب بود. نه اینکه خاب سنگینی داشته باشه... فقط خسته بود. حالا تو این وضعیت باید چیکار کنم؟ از جام تکونم نمیتونم بخورم! پس بیخیالش شدم و خواستم بخابم تا از هیچ کار نکردن خلاص شم.(قرنطینه رو تصور کنین.)
جونگکوک غلت خورد ولی همچنان خاب بود. یاد حرفای دیشبمون افتادم... چرا... چرا بهش گفتم... گند زدم!
اگه کاری نکرده باشه و من اون چیزا رو بهش گفته باشم...
اینجا بودم که یهو بچهی توی شکمم شروع کرد به تکون خوردن و لگد زدن. نگاهی به شکمم که فقط یکم برامده شده بود انداختم.
دستمو روش کشیدمو و گفتم: دوماه دیگه توی بغلم نشستی قند مامان. خیلی دوس دارم زودتر ببینمت. مامانی عاشقته دختر کوچولوی خوشگلم.(خدایا منو بکشششششششششش.)
صدای خش داری که به شدت بیحال بود از کنارم گفت:باباییام عاشقته. خیلی زیاد.
دست سنگینشو روم انداخت و منو کشید تو بغلش.
-یا جونگکوک! گرممه.
اون یکی دستشو دراز کرد و اسپیلتو روشن کرد.
+تو بغلم باش ولی گرمت باشه. چه اشکالی داره؟
احساس کردم خوشحالم. زمزمه کردم: هیچ اشکالی نداره.
هنوزم لخت بود. هیچوقت درست درمون لباساشو نمیپوشه.
-نمیری سر کار؟
+میرم... ولی، یکم دیگه همینجوری باشیم بعد میرم.
چشماش هنوز بسته بود. سعی کردم یجوری به نظر برسم که انگار حرفاش عادیه. ولی نبود. اون ماه ها بود که اینجوری بهم نزدیک نشده بود و بغلم نکرده بود. اون فقط خیلی شل منو میبوسید و حتی گوشهی تخت میخوابید. رفتاراش یجوری بود انگار میخاد بره. میخاد تنهام بزاره و بره. حس بدی داشتم.
+سارانگ.
با حرفی که جونگکوک زده بود از بغلش بیرون اومدم و پرسیدم:چی؟(جونگکوک اینجا کلمهی'عشق' رو به زبون اورده)
+اسمشو میزاریم سارانگ. اسم دخترمونو.
لبخند زدم:خیلی قشنگه.
+اهوم... ولی نه به اندازهی تو.
*د.ا.د جونگکوک*
کامان کوک تو میتونی مخشو بزنی که بهت شک نکنه.
ولی اون حسه رو هنوز داری.
اههه،خفه شو. خیلی چرت و پرت میگی.
ولی اون صدای درونم راس میگف. هنوز اون حسه رو داشتم. همون تند زدن قلبم وقتی بهش نزدیک بودم.
همین شد که گفتم:اهوم... ولی نه به اندازهی تو.
سرشو توی گردنم قایم کرد و گفت:عهه... اصن بلند شو برو سرکارت.
نفسای سردش و موهای نرمش باعث شدنم بخندم. خندهای که فیک نبود. خندهای که از سر مجبوری نبود. محکم تر بهم چسبید. انقد که یه لحظه نفسم بند اومد.
-تهیونگی... چرا انقد سفت گرفتی منو؟
+چون میترسم.
لبخند کوچیکی روی لبم اومد که درمقابله با ترسش به من تکیه کرده.
-ازچی میترسی بیبی؟
+پیشم میمونی؟... بهم قول میدی؟... اگه این لحظه بگذره.... اتفاقی که نباید بیقته میفته و من تورو از دست میدم... ازین میترسم... میترسم که ولت کنم و بری... بری و از دستت بدم...
اون میدونه؟... اگه اره چرا هیچ اشارهای نمیکنه؟... اگه نه پس این حرفا چیه؟
دستاشو از دورم باز کردم و از جام بلند شدم. تهیونگو دیدم که نشست. میخاستم بلند شم و برم... ولی اون معصوم تر از اینه که بشکنه. پس برگشتم سمتش و لباشو بین لبام اسیر کردم. اروم اروم روی لباش بوسه میزاشتم و زبونمو روشون کشیدم. صورتشو بین دستام گرفتم و موهاشو نوازش کردم. یکم عقب کشیدم و بی حرکت فقط لبمو به لبش وصل کردم.
گریه نمیکرد و حساب نفساشم از دستم در نرفته بود. اون خیلی اروم مضطرب بود.
دستمو رو قلبش گذاشتم. تند میزد، ولی نه به اندازه قلب من.
.
.
.
.
.
تا حالا عشقو حس کردین؟
mahna81 سلام نونا دقت کردی ریدم به هرچی برنامه ریزی که باهم کردیم؟دست خودم نیس یهویی میشه😂🤦🏻♀️
چطور بود عایا؟
هه هه چانیول و یونگی اوسکول میشوند😌😂
یادتون باشه تو فیک من هیچی تعادل نداره. سوعگ ها همیشه سوعگ نمیمونن و صافتا همیشه صافت نمیمونن. عاشقا همیشه عاشق نمیمونن و احمقا همیشه احمق نمیمونن.
فقط منم که همیشه بی ووت میمونم.😐🤦🏻♀️✌🏻
پارت بعد۳۳تا ووت. کامنتم ۵۰ تا به بالا.
بوص بای💙
أنت تقرأ
ßęçãûšê ï łōvé ÿòú
أدب الهواة+احساس میکنم بدنم برای دوس داشتنت کافی نیست!...عشق تو فراتر از بدن من و همهی این دنیاس. . . . =احمق!چرا بخشیدیش؟اون بهت خیانت کرد! -چون دوسش دارم! . . . ٪اههه،چرا هیچ چیز بی نقص نیست؟ برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. +مگه کوری؟ . . . نام:چون دوست دارم...