زندگی مشترک جداگونه

1.7K 267 161
                                    

*د.ا.د تهیونگ*
زنگ زدم به هوسوک هیونگ و سعی کردم اشکامو کنترل کنم.
-الو هیونگ..
+سلام ته. چخبر؟
-هیونگ... من میخام دادخاست طلاق بدم. وکالتمو قبول میکنی؟
+چی؟منظورم اینه که.. خب چرا انقد یهویی؟خوب بهش فک کردی؟
-البته. من فقط میخام از جونگکوک جدا شم.
+تهیونگ... من قبل از قبول کردن وکالتت ازت میخام با جیمین و نامجون حرف بزنی. من هیونگت نیستم که بخام حرفی بهت بزنم اما اونا هستن. حتمااا باهاشون مشورت کن. هروقت تصمیمت قطعی شد باهم حرف میزنیم.
اهی کشیدم و اشکمو پاک کردم. صدای جونگکوک از پشتم به گوشم رسید:تهیونگ وایسا یه دقه.
سریع به هوسوک هیونگ گفتم:باشه هیونگ... من برم دیگه بای.
و گوشیو قطع کردم. به جونگکوک نگاه کردم.
+ته-تهیونگ... بیا حداقل بریم خونه راجبش حرف بزنیم.
نفس عمیقی کشیدم و به اعصابم مسلط شدم:چه حرفی؟من تکلیفم مشخصه.
بازومو گرفت و با اون یکی دستش موهاشو عقب داد.
زبونشو عصبی توی دهنش چرخوند و گفت:ته... لطفا.
لبمو گاز گرفتم و یکم فکر کردم. بالاخره که باید میرفتم دنبال. سارانگ و وسایلمو جمع میکردم...
-ب-باشه.
لبخند تلخی زد و دستمو گرفت. اروم گونمو بوسید و من بدون اینکه ری اکشنی نشون بدم دنبالش راه افتادم.
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم.
+هرکاری میکنی بکن ولی طلاق نگیر.
یهویی گفت و من نمیدونستم چی بگم.
-هنوز... تصمیمم قطعی نیست.
اهی از اسودگی کشید:ته... من واقعا متاسفم. میخام جبرانش کنم و ...
-جونگکوک... گوش کن. من دیگه نمیخام باهم زندگی کنیم. و الانم نمیخام سر این موضوع بحث کنیم. من فقط دارم مباهات میام ک سارانگو بگیرم و وسایلمو جمع کنم.
+حله. منم خفه میشم.
دوباره سیگاری بین لباش جا داد و روشنش کرد. لبامو خیس و رومو اونور کردم. نباید گریه کنم. نباید گریه کنم. نباید گریه کنم.
خیلی یهویی زد کنار و ماشینو نگه داشت و پیاده شد. به در سمت خودش تکیه داد و سیگارو زیر پاش له کرد.
سرشو تو دستاش گرفت. میتونستم بفهمم داره گریه میکنه.
سرمو به شیشه تکیه دادم و گذاشتم اشکام بیان. این زندگی ای نبود که من انتظارشو داشتم. این نبود اون چیزی که میخاستم.
*د.ا.د هوسوک*
طلاق. پس بلخره صبرش به سر اومد.
در دفتر جیمینو زدم.
-بفرمایید تو.
وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم.
به جیمین گفتم:یه دقه میکروفونای اتاقتو خاموش کن. باهات حرف دارم.
ابرو بالا اندخت و ریموتو از کشو در اورد و میکروفونارو خاموش کرد:میتونی راحت باشی. اونا خاموشن.
روی صندلی نشستم:ببین جیم... تهیونگ میخاد طلاق بگیره.
یونگی از زیر میز اومد بالا و گفت:چیشدههههه؟
از تاسف سری تکون دادم و گفتم:هنوزم خودت کاراتو نمیکنی جیمین؟
پشت گردنشو خاروند.
یونگی-دوست صمیمیم-گفت:اونش به تو ربطی نداره سوک. گفتی چیشدههه؟
من که به اینجور رفتارش عادت کرده بودم گفتم:تهیونگ میخاد طلاق بگیره. من ازتون میخام باهاش حرف بزنین. طلاق چیز کوچیکی نیست ولی دارم میگم... اگه تصمیمش قطعی بود من میتونم وکالتشو قبول کنم.
یونگی اخم کرد:باشه... الان کجاست؟
جیمین سرشو بین دستاش گرفت:زنگ بزن بهش.
یونگی شماره تهیونگو گرفت.
+الو؟... کجایی؟ گریه نکن ته... میخام بیام پیشت. کجایی؟... باشه... سعی کن ارومش کنی... وحشی میشه ها یهو. اره... الان میام. خودتونو کنترل کنین و مثله دو ساله ها برخورد نکنین. الانم گوشیو بده به اون جونگکوک دیوث... جون جونگکوکک!کافیه با کارات تهیونگو بترسونی... خشتکتو میکشم رو سرت پاپیون میزنم!... همین که گفتم! گمشو خونه وایسا بیام.... جونگکوک... کافیه تهیونگو با کارات بترسونی تا اخرین حرکت عمرت باشه.
و تلفنو قطع کرد. وسایلای رو میز جیمینو جمع کرد و گفت:جیم... بیا بریم. من یه گوشمالی به جونگکوک بدهکارم.
جیمین با چشمای قرمز و یه اخم بزرگگگگگگگ از کنارم من به همراه یونگی رد شدن و از دقتر بیرون رفتن.
یونگی داد زد:دود قربون دستت اون چراغو خاموش کن. ما رفتیم.
چند بار پلک زدم و برقو خاموش کردم. از دفترش بیرون اومدم و رفتم که به کارام برسم. مشکلات شخصی دیگران به من ربطی نداره. همون جوری که خود تهیونگ گفت.
*د.ا.د جیمین*
وقتی رسیدیم خونه صدای داد جونگکوک و تهیونگ و صدای گریه‌ی بچشون میومد.
بدو بدو رفتم طبقه‌ی بالا. در اتاقشونو باز کردم و پریدم تو. اهمیتی نداشت که اونا یه زوجن و خودشون باید مشکلشونو حل کنن. اون داداشم بود و احساساتش اسیب دیده بود. من باییییدددد کمکش میکردم.
+خفه شو!سرش داد نزن!
با داد یونگی جونگکوک ساکت شد و تهیونگ با دیدن من با شدت بیشتری گریه کرد. رفتم سمتش و بغلش کردم.
اخم کردم و به جونگکوک گفتم:به چه حقی سرش داد میزنی عوضی؟
بدن لرزون تهیونگو تو دستام گرفتم و روی تخت نشوندمش.
یونگی داد زد:داری به طلاق ترغیبش میکنی؟
جونگکوک چشماشو روی هم فشرد و گفت:نه! معلومه که نه! من فقط میخام نگهش دارم.
پوزخند زدم:با این رفتارت؟؟؟
+من فقط نمیدونم دیگه چیکار کنم!
یونگی با لحن تلخ و سردی گفت:الان دیگه نمیتونی کاری کنی. اون موقعی که باید کاری میکردی نکردی. الان دیگه اب از سرت گذشته. از دستش دادی.
جونگکوک با حالت عصبی ای خندید:نه... از دستش ندادم... تهیونگ... خودت بگو که هنوز دارمت... بگو داری مسخره بازی در میاری.
تهیونگ وسط گریه هاش سرشو بلند کرد و با تعجب گفت:مسخره بازی؟ زندگیم برات مسخره بازیه؟ البته که هست! هست که اول عاشقم کردی و بعدشم بهم خیانت کردیو میلیون میلیون دروغ بهم گفتی. هست که مثه اسباب بازی ازم استفاده کردی! هست که دارم میرم...
جونگکوک موهاشو عقب داد.
+هه!هنوز طلاق نگرفتیم!منم شوهرتم و میگم حق نداری پاتو ازین خونه بیرون بزاری!
یهو اعصابم خورد شد.
یکی زدم تو صورتشو گفتم:با برادرم درست صحبت کن نکبت. اون یه منفعل نیس وایسه ببینه تو چی میگی. و باید بگم ما همین امروز ازین خونه میرم. تهیونگ مجبور نیست تحملت کنه. پاشو ته... وسایلتو جمع کن. برمیگردیم خونه.
تهیونگ بی معطلی از جاش بلند شد و به سمت کمد رفت.
ساکشو جمع کرد و به جونگکوک گفت:خوب نگام کن. قراره خاطره شم.
جونگکوک اشکاشو کنترل نکرد و ازادشون کرد.
روی زانو هاش نشست و دستاشو توی هم قفل کرد و به حالت التماس در اومد:نرو تهیونگ. دارم التماست میکنم. اگه بری من میشکنم.
تهیونگ جلوش نشست و گفت:طلاق چیزی نیست که بابتش بشکنی. ولی خیانت هست. توی هردو زندگیت منو شکنجه دادی. نقش و نگار یه پلنگ هرگز عوض نمیشه.
و از جاش بلند شد و جلوتر از من با سارانگ از خونه بیرون رفت.
.
.
.
.
.
.
چطور بود؟
دیگه شرط نمیزارم و هروقت پارت اماده بود اپ میکنم.
نظرتون چیه راجب کرکترا؟
دنت فورگت ووت.
بوص بای💙

ßęçãûšê ï łōvé ÿòú Where stories live. Discover now