حقایق کشف شده

1.5K 235 88
                                    

*د.ا.د یونگی*
احساس کردم خونه میلرزه.خونه نمیلرزید و زلزله هم نبود؛اون فقط چانیول بود که عصبانی شده بود.
همونطور که پاهاشو روی زمین میکوبید...نه!نمیشه با کوبیدن وصفش کرد؛همونطور که پاهاشو توی زمین فروووووو میکرد اومد پیشم.
+یونگییی!
موهای تنم از صدای کلفت و بلندش سیخ شد.از جام بلند شدم و کنارش وایسادم.
-چی شده؟
یه راست رفت سر اصل مطلب.
+چی از بوگوم میدونی؟
خب قضیه یکم پیچیده شد.
-خیلی چیزا!
بدون اینکه من چیزی بگم خودش اومد تو اتاق و گفت:همه شو بگو منم بدونم.
...
بعد از توضیحای خودم وحرفای چان(بیشتر فوش منظورشه)رفتم پیش جیمین تا باهاش حرف بزنم.خیلی راحت میدونستم که باید تو اتاق تهیونگ پیداش کنم.
اروم صداش کردم چون تهیونگ بنظر خاب میومد:جیم!
از لبه‌ی تخت بلند شد و اومد بیرون.بکهیون هنوز تو اتاق بود و نگران به نظر میرسید.
بوسه‌ای به پیشونیش زدم و موهاشو از جلوی چشمش زدم کنار.
+یونگ...اون حالش بده.و دلیلشم جونگکوکه.
سرمو تکون دادم:دلیلش جونگکوک نیس.دلیلش بوگومه.
چشماش همونطور که انتظار داشتم گرد شد و گفت:ب-بوگوم؟ نه! این نمیتونه اتفاق بیفته.یونگ متوجهی چه فاکی داره اتفاق میفته مگه نه؟
تو بغلم گرفتمش و گفتم:میدونم جیم.هردومون نگران تهیونگیم.الان کاری که میکنیم اینه که مطمئن بشیم.یه دوست داشتی که رشته‌ش کامپیوتر بود،ولی بعد رفت تو کار مدلینگ...میتونی یکاری کنی که ببینیمش؟
اخم کرد:سئوجون؟چرا؟چه ربطی به اون داره؟
سرمو تکون دادم:اکسش خاهر بوگومه.اگه چیزی از بوگوم نمیدونست میتونیم حداقل یه‌چیزایی از خاهره بفهمیم.
+باشه.من بهش زنگ میزنم تا یروزی توی این هفته ببینیمش.فقط ...به تهیونگ نباید بگیم نه؟
محکم به خودم فشارش دادم:بیا امیدوار باشیم که اصلا همچین چیزی واقعیت نداره.
دستاشو دور گردنم حلقه کرد و تکرار کرد:امیدوار باشیم....

*د.ا.د جونگکوک*
تهیونگ اعصابمو خورد میکرد.خیلی خودشو میچسبوند و همش میخاست مظلوم نمایی کنه.واقعا فک کرده دوسش دارم؟ریلی بچ؟من حتی اهمیت نمیدم که اون وجود داره!خدایا اون خیلی ساده لوحه.انقدرم ساده بودن خوب نیست.اون حتی سوراخ خوبی برای خالی شدن نیست.همش اف چسی میاد که جونگکوک من الان نمیتونم...جونگکوک امروز نه....جونگکوک حالم خوب نیس...جونگکوک زر زر...جونگکوک ور ور.
ناموسن فک کرده برام مهمه؟تا وقتی بوگوم هست چه نیازی به تهیونگه؟
(اخ چقد ازین حرفاش خوشم میاااد)
زنگ زدم به بوگوم.
+چه عجب جئون جون...منو استخدام کن.
شوکه شدم.همین الانم یکی از کارتام دستش بود و با اون خرج میکرد.(منظورش اینه که بهش پول میده هردفعه)
پرسیدم:رو دادم بهت رم کردی وحشی! اونطوری ممکنه تهیونگ بفهمه.
خندید:اون؟ نه بابا. نمیزارم...ولی متاسفانه باید بگم که ادامه‌ی رابطه به شرط استخدام.
هوفی کشیدم ولی بالاخره کوتاه اومدم:باشه...استخدامی.
با کلافگی گفتم:امشب بریم بار.
گفت:حتما...ولی یادت نره کارتو باید شارژ کنی.
و یهو یچیزی یادم اومد:تو۴میلیون وون خرج کردی؟چی باهاش خریدی؟(گایز یه وون سه هزار تومنه.)
بیخیال دستشو رو لبه فنجونش کشید و گفت:یه سری خرت و پرت.
نفسمو بیرون دادم و گفتم:سعی کن بیشتر از ۳میلیون خرج نکنی در ماه.
و زنگ زدم به لیسا تا کارای استخدامو اوکی کنم.

*فلش بک...دو ماه پیش...قبل از ملاقات جونگیون و جونگکوک*
*د.ا.د بوگوم*
سانهه پشت تلفن گفت:پس چی شد؟...تو زیرش میخابی و هر چقدرم که خاستی ازش پول بگیر،اینش به من ربطی نداره...ولی یادت باشه حتماااا بگی تو شرکت استخدامت کنه...
گیج شده بودم.اره خب پسره رو میخاست،ولی اون پسره یکی دیگه رو داشت.بهتر نبود عقب بکشه؟
گفتم:اوکی ولی چرا باید استخدامم کنه؟
پوزخند زد و گفت:احمق!هم تو پول اضافی گیرت میاد هم باید یه کاری انجام بدی...روزی که من بهت میگم برو تو دفترت و راضیش کن همونجاااااا سکس کنین . همونجا ها.فقط توی دفترش . چمیدونم بگو یکی از فانتزیاته یا هرچی.وقتی که تهیونگ همه چیو دید میتونی از دفترش و کلا شرکت بیای بیرون و استعفا بدی.
شونه بالا انداختم:اوکی.ولی یادت باشه خودت گفتی پولشو نمیخای.
+هنوزم میگم.دارم قطع میکنم.حواست جمع باشه که سوتی ندی اوسکول جون.و اینکه هر اتفاقی افتاد موبه مو برام تعرف کن.
-اوکی بای.
قطع کردم.خب خوبه حداقل یه پولیم به جیب میزنم.بقیشم به من ربطی نداره.هم فاله هم تماشا تازه اون وسط اپا هم بهمون افتخار میکنه و یکمم پول از اون گیرم میاد.پس معامله قبوله.

(یه همچین قیافه‌ای رو تصور کنید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(یه همچین قیافه‌ای رو تصور کنید.و مدیونید فک کنین قشنگ ترین درامایی که دیدم دو بونگ سونه)
*د.ا.د تهیونگ*
میتونستم چندتا صورت مختلفو اطرافم تشخیص بدم ولی نمیتونستم بگم که اونا کین.دیدم تار بود و سرم گیج میرفت.
صدای مردونه‌ی قشنگ و اشنایی گفت:اون جونگکوک ذلیل مرده کجاست؟
فهمیدم یکی از اون صورت ها جین هیونگه.چشمامو چند بار بازو بسته کردم تا بالاخره تونستم واضح همه چیزو ببینم.هوسوک هیونگ،جین هیونگ،جنی نونا و بکهیون.
جنی نونا با تندی گفت:من مطمئنم اونقدراهم تو شرکت کار برای انجام دادن نیست.
هوسوک هیونگ گفت:دقیقا!بر اساس قانون پنجاه کار،ماده چهار یه کارمند نباید بیشتر از چهل ساعت در هفته کار کنه که ینی نباید در روز بیشتر از هشت ساعت کار کنه.(فکت.گایز رفتم قانون اساسی کره جنبیو خوندم نگران نباشید قانونا واقعین)ولی جونگکوک کلا ۱۰ساعت خونه‌س!باید ببینیم واقعا میره شرکت یا نه؟!
حالم بد شد:ی-ینی چی؟معلومه که میره...اون....اون فقط کار داره!
مبینا نگاهی بهم کرد و گفت:قطعا.حالا استراحت کن.باید برات از دکترت وقت بگیرم.معلوم نیست چی شده حالت انقد بده.
میدونستم که چشمامو بستم.نه به روی مبینا...بلکه به روی حقیقت.حداقل امیدوار بودم که حقیقت نباشه.ولی خب...از قدیم گفتن امید ابزار شکنجه‌س.
.
.
.
.
.
.
.
.
mahna81
خب.نونام یه چیزی میخاد بهتون بگه.به حرفش گوش بدین وگرنه...
فرزندانم.اگه از روند داستان راضی نیستین،به پای نویسنده ها نزارین.چون ما قلم سرنوشتشونو به خود کرکترا دادیم.اونان که دارن زندگی میکنن و ما فقط روی کاغذ(یا صفحه گوشی)میاریم.به شخصیت ها اعتماد داشته باشین و حتی اگه دلخاهتون نبود ناراحت نباشین. چون خود کرکترها تصمیم میگیرن که ما شاهد یه بوسه‌ی عاشقانه باشیم یا یه سیلی بعد از اعتراف.
.
.
حرفاش تاثیر گذار بود.(جملم دستوریه.نه خبری،نه سوالی.)
ووت و کامنت یادتون نره سوییتیا🌸.
بوص بای💜💜

ßęçãûšê ï łōvé ÿòú Where stories live. Discover now