جوگیر لنتی

1.7K 255 169
                                    

*د.ا.د یونگی*
با حالت گریه گفتم:نگو پدر سگ!از وقتی اومدی یه ریز داری همینارو میگییی!جوگیر لنتی!
جیمین دستمو گرفت:اروم باش یونگ... حرص بخوری پوستت چروک میشه نفسم.
با دیدن چهره‌ی نگران جیم اروم شدم:بیبی... حرص نمیخورم... اصن بیا بغلم.
روی پام نشست.
جونگکوک به زر زدنش ادامه داد:هیونگ... اون بهم گفت «جونگکوک»!
زبونمو از توی دهن جیمین در اوردم و گفتم:چون اسم فاکیت جونگکوکه کصخل!
اهی عمیق کشید:حیف... فک کردم یه لقب سکسیه.
جیمین اهی کشید و انگشتاشو روی سینه‌م کشید:پاک رد داده. بیچاره داداشم یه همچین شوهر احمقی داره.
با تاسف گفتم:اره.. تهیونگ بدبخت.
چانیول با شتاب وارد شد. نفس نفس میزد و موهاش بهم ریخته بود. گونه هاش سرخ شده بود و از چشماش یه «نجاتم بدین» خاصی میبارید.
-چیشده چان؟
با حالت ترسیده‌ای گفت:بک!... بکهیون!
جیمین اخم کرد:بکهیون چی؟
چانیول درو با دستاش نگه داشت و گفت:جونگکوک! تقصیر جونگکوک لنتیهههه!
جونگکوک پوزخند زد:باور کرد، اره؟
چانیول داد زد:زهرمار!الان فک میکنه مثه تو واقعا خیانت کردم!
سکوت شد. سکوت محض. یه سکوت معذب کننده‌ی چرت محض.
سرفه‌ی مصلحتی ای کردم:اهم... چی شده مگه؟
جونگکوک هنوزم تو شوک بود. از جاش بلند شد و یه سیگار از تو پاکت در اورد و از در بیرون رفت.
چانیول لبشو گزید:ریدم نه؟
جیمین گفت:بدجور. حالا بگو قضیه بک چیه.
چان نفس عمیقی کشید:جونگکوک عنتر برای اینکه تلفنو قطع کنم به بک گف من بچیه دختره‌رو بوسیدم.
صدای بکهیون از پشت در اومد:یولا... عشقم درو باز کن کاریت ندارم.
چانیول با وحشت گفت:بکهیونم... تروخدا باور کن...
جیمین از رو پام بلند شد و به سمت در رفت.
درو باز کرد و گفت:بک... اروم باش... جونگکوک الکی گفته.
بکهیون با شک گفت:از کجا میدونی؟
گفتم:خود جونگکوک گفت که الکی گفته.
بکهیون نگاه غضبناکی به چانیول انداخت و نشست:خب خود کوک کجاست؟
جیمین اهی کشید:ناراحت شد و رفت.
چان اروم کنار بکهیون نشست:من گفتم «بکهیون الان فکر میکنه منم مثه تو واقعا خیانت میکنم» اونم اعصابش به هم ریخت.
جین هیونگ یهویی و با شدت وارد شد:کدوم خر اعصاب دونسنگمو به هم ریخته! باز داره سیگار میکشه.
همه به چان اشاره کردیم. و همونجا فاتحشو خوندیم و حساب کتاب ختمشو کردیم.
*د.ا.د جونگیون*
+ینی میگی دوباره دارن باهم خوب میشن؟
با تاسف گفتم:اره.
سانهه از عصبانیت دندوناشو روی هم فشار داد:من نمیفهمم چرااا.
لبخند زدم:نگران نباش. هنوز فرصت خراب کردن بینشونو داریم.
با خوشحالی گفت:چجوری؟
*د.ا.د تهیونگ*
جیمین هیونگ اومد خونه.
+تهیونگی... هیونگ اومده خونه.
گونه‌شو بوسیدم:خسته نباشی.
لبخند خوشگلشو بهم نشون داد:خب ظاهرا با همسرت به یه جاهایی رسیدین.
سرمو تکون دادم:تا حدودی.
جیمین هیونگ دستشو انداخت دور کمرم و کمک کرد تا بشینم.
+اون ذوق زده‌ست. و دستپاچه. باورت نمیشه ولی از وقتی اومد شرکت یه ریز راجب تو حرف میزد.
لبخند ناخاسته‌ای رو لبم شکل گرفت که توی بغل جیمین پنهونش کردم.
+کیوت. این جور کارارو باید برای شوهرت نگه داری که سخت تر بفاک... ببخشید منظورم این نبود.
اخم کردم. حتی با فک کردن به صورت جونگکوکم میتونستم بیام. چه برسه به بفاک رفتن.
-هیونگ اذیتم نکن.
با حالت پشم ریخته‌ای نگام کرد:اذیت؟نگو که سخت شدی... یا حضرت اکسو... واقعا زده بالا... وایسا ببینم اکسو که اصن تو این فیک وجود نداره...
(من: :/)
با خجالت گفتم:ولم کن دیگه هیونگگ. قرار شد بیشتر همو ببینیم.
جیمین گفت:تهیونگ... اگه حشرش زد بالا اصلنننننن کمکش نکنیا!
چشمام نزدیک بود از کاسه دربیاد:هیونگ!ما فقط قراره همو ببینیم.
زنگ خونه خورد.
جیمین هیونگ دستمو گرفت:من باز میکنم.
و رفت تا درو باز کنه:جونگکوک؟
با تعجب به در نگاه کردم. جونگکوک با قیافه‌ای داغون تر از همیشه پشت در بود. هرچند که ریشاشو زده بود و صورتشو اصلاح کرده بود ولی چیزی از درمونده بودنش کم نمیکرد.
با نگرانی رفتم جلو:چیشده؟
با صدای خراشیده‌ای گفت:تو منو بخشیدی تهیونگ؟
بوی سیگار و الکل‌ش بدجور ازارم میداد.
اخم کردم:باز مست کردی؟
اروم اروم بهم نزدیک تر شد.
دستمو گرفت:منو بخشیدی تهیونگ؟
جیمین هیونگ زمزه کرد:تهیونگ... جونگکوک مسته.
اب دهنمو قورت دادم:اره بخشیدمت.
+خوبه.
نفساشو روی پوست گردنم احساس کردم. سنگین و اروم.
-جونگکوک...
جیمین گفت:این احمق چیکار داره میکنه؟
دست جونگکوکو گرفت و کشیدش عقب:چیکار میکنی کوک؟
با چشمای‌خون شده‌ش به جیمین نگاه کرد:به تو ربطی نداره.
دست جونگکوکو گرفتم:جونگکوک... بیا بریم بخابیم... کاری به جیمین نداشته باش.
پلک زد:پیشم میخابی؟ تو بغلم؟
یخ کردم. این زیادی بود.
-ببین... این زیادیه. نمیتونم انجامش بدم.
داد زد:ولی باید انجامش بدی!من میگم!
به دیوار کوبیده شدم:وگرنه...
جیمین اخم کرد:به حرفش گوش بده. این روانی ادم نیس که. سگه.
-باشه... باشه بیا بریم.
دسشو گرفتم و به سمت اتاقم کشیدمش.
پیرهن و کتشو در اورد و رو تخت دراز کشید. همونجوری وایسادم نگاش کردم.
اروم به تخت نزدیک شدم و تو دور ترین نقطه از جونگکوک دراز کشیدم. دستاش دورم حلقه شد و پشتمو به سینه‌ی لختش چسبوند. این واقعا زیادی بود،خیلی بیشتر از حد.
دوباره بغضم گرفت وقتی سرشو توی گردنم فرو برد و گفت:مست نیستم ولی دوست دارم.
بوسه‌ش روی نبض گردنم نشست:خیلی دوست دارم. خیلی خیلی زیاد.
دیگه اشکامو کنترل نکردم. بزار بیان.
+تهیونگ؟گریه نکن... پلکات لیاقت این اشکارو ندارن پرنسسم.
شونه‌مو بوسید:شرمنده‌م که اینجوری رفتار میکنم... ولی دوست دارم.
نفساش اروم و منظم شد. ذهن اشفته‌مو رها کردم و خاستم برای یه بار با ارامش تو بغل عشقم بخابم.
چشمامو بستم و دستامو ازوم رو دستاش گذاشتم.
خوشحالم که برگشته.
.
.
.
.
یه روز یه بنده خدایی بهم گفت «یا اسپویل نکن،یا اکه میکنی کلا داستانو عوض کن»
منم چون از ایشون الگو میگیرم اینکارو کردم. بهتون گفتم نمیزارم بهم برسن ولی فعلا میبینین که ممکنه پارت بعد اسمات باشه😂😐
اره دیگه... کامنت نشه فراموش.
بوص💙

ßęçãûšê ï łōvé ÿòú Où les histoires vivent. Découvrez maintenant