عنتر کوهی

1.7K 260 233
                                    

کاور عشق منه.
=======================================================

*د.ا.د جونگکوک*
چشمامو باز کردم. یه موجود ظریف بین بازوهام گیر افتاده بود و تکون میخورد. تهیونگه. اومد تو بغلم خوابید. خیلی کیوته.
-ته؟
+هوم؟
نفس راحتی کشیدم. خاب نمیبینم و این پوزیشن خیال نیست. محکم تر به خودم فشارش دادم.
+اخ... چیکار میکنی؟
دردش اومد؟دردش اومد!
-ببخشید... متاسفم... کجات درد گرفت؟
توی بغلم قلت خورد و روشو به من کرد.
+هیچ جام. اروم باش.... میترسی برم مگه نه؟
اروم سرمو تکون دادم.
+نمیرم... ترس نداره که... ببین،مثلا الان دارم بین بازوهات خفه میشم.
و خنده‌ی ریزی کرد. از حجم کیوت بودنش قند تو دلم اب شد.
پیشونیشو بوسیدم و به چشماش خیره شدم:میدونم شریک خوبی برای زندگیت نبودم... ولی میخام باشم. اجازه میدی؟
سرشو تکون داد:منتظرت بودم. یکم دیر اومدی،ولی همین که برگشتی تا دوباره زندگیمونو بسازیم کافیه.
اهی کشیدم و سرشو به سینه‌م چسبوندم.
+داری سفت تر میشی...انقد ورزش نکن.
لبخند زدم. تک تک کلمه هایی که از دهنش بیرون میومد برام قابل ستایش و توجه بود. تک تک نفسهاش و پلک زدناش.
+جونگکوک.
هیچوقت نفهمیدم چرا وقتی اسممو صدا میکنه انقد زیباتر به نظر میرسه.
نفسمو بیرون دادم:جانم؟
به چشمام نگاه کرد:میشه لطفا بزاری برم غذامو بپزم؟الان شبه...
دستامو از دورش باز کردم:متاسفم.
+نباش. کار اشتباهی نکردی.
و از اتاق بیرون رفت. منم اروم از روی تخت بلند شدم و دنبالش رفتم.
نامجون هیونگ روی مبل نشسته بود:هی تو چرا لختی؟
یه نگاه به خودم کردم:اوه ببخشید.
و برگشتم تا پیرهنمو بپوشم. دکمه هاشو بستم و دوباره بیرون رفتم. جیمین تو اشپزخونه کنار تهیونگ وایساده بود و باهم حرف میزدن. نامجون داشت تلویزیون میدید. رفتم سمت جیمین و تهیونگ.
گفتم:من باید برگردم خونه.
جیمین گفت:دیونه. برو. دفعه بعدم عین وحشیا حمله نکن به دونسنگم.
با خجالت خندیدم و دستمو به پشت گردنم کشیدم.
+نمیتونی بمونی؟
با این حرف تهیونگ چشام گرد شد.
-چرا؟
+همینجوری... دلم برات تنگ میشه.
تهیونگ با غضب داد زد:هیونگ!
با گونه های سرخ شده گفت:حرفاشو جدی نگیر... امشب پیشم میمونی؟
-ا-اره.
لبخند زد.
-تهیونگ.
+هوم؟
با خجالت گفتم:میزاری بغلت کنم؟
+هان؟..اها... خب باشه...
اروم جلو رفتم و از پشت بغلش کردم.
-ته...
+بله؟
-میشه فقط بهم ثابت کنی این رویا نیست؟
قاشقو کنار گذاشت و چرخید:چیزی جز لمسم ندارم که بهت بدم تا متوجه بشی رویا نیست.
دستشو بالا اورد و روی صورتم گذاشت.
+میبینی؟واقعیه.
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو به سینه‌م چسبوند:متوجه میشی؟
سرمو توی موهاش فرو بردم و دستامو دورش محکم تر کردم:دوست دارم.
یه صدایی از پشتمون اومد. سرمو برگردوندم و با جیمین و نامجون که فالگوش وایساده بودن مواجه شدم.
تهیونگ اروم ازم جدا شد:کارتون قشنگ نبود.
جیمین لبخند زد:بجاش حرفای شما قشنگ بود. جئون برو تو اتاق میخام با داداشم حرف بزنم.
اخم کردم:داری منو بیرون میکنی؟
با پررویی جواب داد:باور کن اگه میتونستم میکردم نکبت. گفتم برو تو اتاق دیگه.
نامجون شونه بالا انداخت.
به ناچار رفتم توی اتاق سارانگ.
این بچه چرا همش خابه؟
صدای در اومد. اروم از اتاق خارج شدم. تهیونگ جلوی در خشک شده بود.
یه صدای به شدت اشنا گفت:نمیخای بزاری بیام تو؟
شناختمش.
رفتم جلوی تهیونگ وایسادم و قبل اینکه درو روی جونگیون ببندم گفتم:نه نمیخاد. گورتو گم کن.
محکم درو کوبیدم و قفلش کردم.
چرخیدم و با تهیونگی که تو شوک بود و چشماش از اشک برق میزد مواجه شدم.
قبل ازینکه چیزی بگم به خودش مسلط شد:مهم نبود. ینی مهم نیست. توجه نمیکنم.
تند تند کلماتو پشت هم ردیف میکرد. انگار که اضطراب یا همچین چیزی داشته باشه.
دستشو گرفتم و نزاشتم حرکت کنه.
-تهیونگ نگام کن.
+بیخیال بیا بر-..
-ته... میگم نگام کن.
با اکراه برگشت و صورت غمگینشو نشونم داد.
دستمو قاب صورتش کردم و با شستم اشکاشو پاک کردم. بوسه‌ی کوچیکی روی بینیش گذاشتم.
اروم گفتم:میدونی قرار نیس اون اتفاق دوباره بیفته مگه نه؟ نمیزارم دوباره با چرت و پرتاشون ناراحتت کنن.
تهیونگ دستامو بین دستاش گرفت و اونارو پایین اورد و توهم قفلشون کرد.
+بهرحال قرار نبود من اهمیت بدم. اگه میخایم دوباره بسازیمش پرداختن به گذشته فایده‌ای نداره.
ناخاسته یه لبخند پیروزمندانه روی لبام شکل گرفت. اون واقعا میخاد که من کنارش باشم. و صدهزار البته که منم اینو میخام.
جیمین گفت:دیگه خیلی دارین رمانتیک میشین. منم یونگیمو میخام.
اخم کردم:یا اون هیونگمه ها!چجوری میتونی درموردش انقد بیشرم جلوی من حرف بزنی؟!
جیمین پوزخند زد:بیشرمممم؟بیشرممم؟بیشرم تویی که جلوی چشم من و نامجون هیونگ داری داداشمو میخوری!
نیشخند زدم:میخورم؟من کجاش داداشتو خوردم؟بعدشم همسرمه!مالکش منم به تو ام ربطی نداره.
ته گفت:وایسا ببینم. من مال هیچکس نیستم.
دستشو گرفتم:چه خوب. میتونی مال من باشی.
خندید و یه مشت نسبتا اروم زد به بازوم.
نامجون ادای عوق زدن دراورد و جیمین جدا زنگ زد به یونگی.
چقدر دوباره با کیم ها بودن خوبه. حس زندگی دوباره‌س.
و البته حس شق کردن.
.
.
.
.
.
یکم کوتاه بود ولی باید اپ میکردم هرچقد که کم بود.
من نونامو گم کردم نگرانشم.
mahna81 کجایی؟ یه هفته‌س نیستیا...
نظرتون چیه؟
بوص💙😚

ßęçãûšê ï łōvé ÿòú Donde viven las historias. Descúbrelo ahora