*د.ا.د تهیونگ*
چرا جونگکوک مانع این پسرهی هرزه نمیشه؟این چه کاریه؟رسما بغلش کرده! اه کصافت داره زانوشو میماله به دیک کوک!
جونگده پرید وسط:هوی روباه خانوم!برا چی هنوز اینجا وایسادی؟گورتو گم کن دیگه.
اون دختره یجورایی خوشگل بود...ولی بیشتر اضافی بود.پوزخندش محو شد؛و یکی مثه مال خودش رو لبای جونگده نشست.جونگیون اخم کرد:دونسنگ؟مارو نمیبری خونت؟
کیونگسو وارد بحث شد:نه!اقای جون الان باید برن شرکت و وقت برای مهمون های اضافی ندارن.تنها دلیل به اینجا اومدنشونم همسرشون بوده.
کوک که انگار تازه متوجه من شده بود بوگومو هل داد و به سمتم اومد.
چونمو تو دستش گرفت:هانی خوبی؟دکتر چی گفت؟
نگاه تلخی به اون سه تا عوضی انداختم:بعدا میگم.
دستمو گرفت و گفت:کیونگسو شی!برمیگردیم خونه!
و وارد اسانسور شد.کیونگسو بیسیمشو چک کرد و با جونگده پشت سرمون اومد.
وقتی در اسانسور داشت بسته میشد جونگده یه فاک نشونشون داد.
نتونستم جلوی احساس ناخوشایندم نسبت به جونگکوکو بگیرم؛چرا کاری نکرد؟
خودمو به جونگده هیونگ نزدیک کردم و در گوشش گفتم:حالم خوب نیست.میشه منو ببری به یه کافه؟
با نگرانی لب زد:چیزی شده؟چرا با کوک نمیری خونه؟
کیونگسو گلوشو صاف کرد:جونگکوک!اون دختره واقعا خاهرت بود؟
صدای خستهشو شنیدم:اره.اخرین بار۱۵سال پیش دیدمش.
حواسمو به هیونگم دادم و گفتم:نه نمیخام با جونگکوک برم.منو میبری؟
سرشو تکون داد و دستمو گرفت.
با صدای ضعیفی اعلام کردم:من خونه نمیام.جایی قرار دارم.
جونگکوک گفت:چی؟چرا؟الان خستهای لاو...بیا بریم خونه.
سر تکون دادم و گفتم:بهتره اون مهمونای عزیزتو ببری خونه.منم گفتم که،جایی قرار دارم.
در اسانسور باز شد و منبدون خداحافظی پشت سر جونگده به سمت ماشینش رفتم.جونگکوک چندبار صدام کرد ولی اهمیت ندادم.
ادرس کافه رو به جونگده دادم و زنگ زدم به جیمین.(بیچاره جونگده شده اژانس😐💔)
-الو جیم؟...میای کافه میهونی ایسا یو؟...اهوم باشه.ممنون.
جونگده با حالت وات د فاک نگام کرد و گفت:چرا باید اسم یه کافه ایا تو سینگلی باشه؟(معنی میهونی ایسا یو ایا تو سینگلیه:/)
شونه بالا انداختم.خودمم نمیدونستم ولی همیشه با جیمین هیونگ میرفتیم اونجا.
جونگده هیونگ پیادهم کرد:میخای بیرون منتظرت باشم؟
لبخند زدم:نه ممنون هیونگ.بازم ببخشید اینهمه راه کشوندمت.
لبخند زد و دست تکون داد.رفتم داخل و پشت یکی از میزهای کنار پنجره نشستم.فضای کافه یجورایی طلایی بود و موسیقی کلاسیک با صدای اروم پخش میشد.نم نم بارون شروع شد و کم کم تموم خیابونو خیس کرد.اوایل مارچ(همون ماه مارس یا اسفند خودمون) بود و اینکه همش بارون بیاد طبیعیه.
هیچی سفارش ندارم و منتظر شدم تا جیمین بیاد.گوشیمو دراوردم و به جنی نونا پیام دادم.درسته که ما خاهر و برادر ناتنی هستیم و مادر جنی،مادر من و جیمین و نامجون نیست،ولی هرگز تفاوتی بینمون نبوده و اون مثله یه خاهر واقعی پشتم بوده.
براش نوشتم:سلام نونا.جونگکوک اومد خونه؟
پنج دقیقه بعد جواب داد:سلام نَمْدونسنگ!نمیدونم من که خونه نیستم.
تند تند تایپ کردم:اها یادم نبود.باشه،خسته نباشی.
نونای مهربون:مرسی داداش کوچولووو😚😚.
جیمین درحالی که چترشو میبست از در وارد شد و دنبال من گشت.براش دست تکون دادم.چترشو تکون داد و اومد و سریع روی صندلی نشست.به محض نشستنش صورتش یکم توهم جمع شد.
+اخخ..سلام.ببخشید دیر شد...یونگی یکم کار داشت.
سر تکون دادم.
جیمین یه میلک شیک دارک سفارش داد ولی من بازم هیچی نخوردم.
+خب.میگی برای چی اومدیم اینجا یا نه؟
من که انگار فقط منتظر بودم تا هیونگ اینو بپرسه صدامو صاف کردم و گفتم:اول اینکه...من ۱۰۰% حاملهم....
میلک شیکش پرید تو گلوش و چندبار پشت سرهم سرفه زد.
+و-واقعا؟(سرفه)مینگی گفت؟
-اره.ولی اون چیز مهمه که میخاستم بگم این نبود.
جیمین چنتا سرفهی دیگه هم زد و خودشو جمع و جور کرد و گفت:بگو میشنوم.
بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب:پارک بوگوم میشناسی؟
+شت.دیدیش؟سانهه رو چی؟
اخم کردم:قضیه چیه؟چرا همتون میشناسینشون؟
جیمین جدی شد.اینو از روی صدای بمش فهمیدم.در حالت عادی صدای نازکی داشت ولی وقتی تمرکز میکرد ناخوداگاه صداش بم تر میشد.(مینبجسمجپقکیجبمیک)
+ببین...اینا خیلی عوضین.باباشون گنگستره خودشونم دست کمی از اون ندارن.فقط مشکل اینه کسیو نمیکشن؛زندگیشونو بهم میریزن.
-جونگکوک میشناسشون؟
جیمین تکیه داد و گفت:نچ.ولی من و یونگی و جونگین میشناسیمشون.
زیرلب گفتم:عالی شد.
+هن؟
-چرا انقد خودشو به کوک میچسبونن؟هرزهس؟
جیمین پریشون شد:میچسبونه؟....بیا بریم!الان!
نمیدونستم چرا یهویی باید بریم ولی حرفی نزدم و فقط بلند شدم و دنبالش راه افتادم.
فقط رفتیم بیرون و با تاکسی به خونه برگشتیم.
...
سه ماه بعد...
با یونگی و چان از پیش امبر برگشتم.معلوم شد بچه دختره و اینکه خب۴ماه دیگه به دنیا میاد.سوکجین هیونگ همهیکارای زایمانو اوکی کرده و قراره با یه پروندهی پزشکی جعلی تو بیمارستان هانگ نام جو تحت نظر امبر و جه بوم زایمان کنم.
یه راست رفتم تو اتاقم.حوصلهی مراقبتای بیش از حد دیگرانو نداشتم و اینکه جونگکوک بدجور رو مخم بود.
شلوار و پیرهنمو در اوردم و یه هودی گشااااد بلند پوشیدم و رفتم زیر پتو.چشمامو بستم و سعی کردم فکرمو از کارای عجیب جونگکوک منحرف کنم.
و خب ظاهرا موفق شدم چون خابم برد.با صدای حرف زدن از خاب پریدم و متوجه شدم جونگکوک داره با تلفن حرف میزنه.صداش اروم بود و ارامش و عشق توش موج میزد.مثله همیشه.
+اهوم...فک کنم بتونم فردا شبو بپیچونم....میبینمت هانی.
معنی اینکارا چیه؟ما تازه ۶ماهه که ازدواج کردیم!
از جام بلند شدم.بچه خیلی به کمرم فشار میاورد و به دردام اضافه میکرد.دستمو به کمرم زدم و رفتم سمتش.
-کوک؟کی اومدی؟
برگشت سمتم و خیلی شل و ول لبامو بوسید:تازه اومدم.خوب خابیدی؟
دستشو رو رونم گذاشت و یکم فشارش داد.سرشو برد تو گردنم و چنتا بوسهی کوچیک روش کاشت.
+میدونی ته...بیا اسم دخترمونو بزاریم سارانگ...مثه عشقی که بین خودمونه.
با اینکه عشقی از طرف جونگکوک به خودم نمیدیدم،ولی من دوسش داشتم.
پس موافقت کردم:اهوم.باشه.
منو روی پاش نشوند و کمرمو مالید:چیزی شده لاو؟
دستمو روی شکمم گذاشتم و اهی کشیدم:نه...کوک!..
همین که دستش وارد باکسرم شد صداش کردم.
-نکن!...جونگکوک الان نمیتونم...
دستشو بیرون کشید و با بی میلی پرسید:چرا؟ته میدونی چند وقته اینو میگی؟ما الان چهار ماه متوالی سکس نداشتیم!
با بیحوصلگی سرمو گرفتم.دوباره سردردم شروع شده بود.از روی پاهاش بلند شدم و دنبال قرصام کشتم.
اروم زمزمه کردم:سکس پایهی اصلی زندگی نیست جونگکوک.
دنبالم راه افتاد و داد زد:پس چیه؟کدوم فاکی پایهی اصلی زندگیه؟
-عشق.عشقه کوک.
گریهم گرفت.روی زمین نشستم تا نیفتم.اون مردی که من میشناختم یه مرد رمانتیک بود که هرروز با یه چیز مختلف سوپرایزم میکرد.ولی...الان بد اخلاق شده بود.هرروز یه پاکت(!)سیگار میکشید.داد میزد.بد اخلاق و عصبی شده بود.خیلی کم برام وقت میزاشت.خیلی دوس داشتم بدونم چرا عوض شده،چرا داره بهم خیانت میکنه.
.
.
.
.
.
.
پشمام،پشمات،پشماش.پشمامون،پشماتون،پشماشون.
خب رسیدیم به قسمتای مورد علاقم.(من عاشق خیانتم.دوستم میگه لاشی ام چون زرت زرت خیانت میکنم ولی تنها دلیلش اینه که از گریه های بعد خیانت خوشم میاد😂😐)
تو یکی از پارتای بعد به امید خدا فلش بک میزنم متوجه یه چیزای مهمی میشیم.
جونگکوکو جرش بدم حقشه
واااییی خدااا.ذوق دارم نینی کوکویو نشونتون بدمممممم.
ووت و کامنت یادتون نره.من به انگیزه نیاز دارم.
بوص بای💜😂
YOU ARE READING
ßęçãûšê ï łōvé ÿòú
Fanfiction+احساس میکنم بدنم برای دوس داشتنت کافی نیست!...عشق تو فراتر از بدن من و همهی این دنیاس. . . . =احمق!چرا بخشیدیش؟اون بهت خیانت کرد! -چون دوسش دارم! . . . ٪اههه،چرا هیچ چیز بی نقص نیست؟ برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. +مگه کوری؟ . . . نام:چون دوست دارم...