*د.ا.د جین... یک سال بعد*
در دفتر جونگکوک رو زدم.
صدای لیسا گفت:بیاین تو.
وارد شدم:جونگکوک جلسه داره؟
+نه. ولی جناب جئون تو دفترشون هستن.
با تعجب پرسیدم:یونگی؟
+بله. ایشون توی اتاق هستن.
-لیسا.. میتونی خودمونی حرف بزنیا. اینجا که کسی نیست.
+اوه اره. یونگی رفته تو. حدود یک ساعته که اون توعه.
-اوکی. من میرم تو... هرکسیم که اومد نزار بیاد تو...
تا رفتم در اتاقو باز کنم لیسا گفت:جین... جونگکوک داره عملا خودشو میکشه.
اه کشیدم:میدونم.
وارد اتاق شدم. یونگی داشت با جونگکوک که توی دود سیگارش محو شده بود حرف میزد و جونگکوک مثله همیشه بی تفاوت فقط سیگارشو میکشید. از وقتی تهیونگ رفته اون فقط و فقط سیگار میکشه. تا اخرین لحظه تو شرکت میمونه و بقیه وقتشو تو باشگاه بدنسازی میکنه. احساس شوخ طبعیشو از دست داده. به همه احترام میزاره و هرگز بحث نمیکنه. اوه... اون لبخند میزنه... ولی کافیه موقع لبخند زدن به چشماش نگاه کنی تا یخ بزنی. اون بی احساس ترین لبخندارو داره. بجز وقتایی که برای دیدن سارانگ، دختر کوچولوش بیرون میره. فقط اون مواقع میتونم شادیشو احساس کنم.
-جونگکوک؟
یونگی سرشو برگردوند و متوجه من شد.
+بله هیونگ؟
چشماش قرمز بود .
انقد که گریه کرده بود. من گریه هاشو نمیبینم، ولی صداشو میشنوم. نصفه شبا صدای زجه زدنش تو کل عمارت پخش میشه.
دور چشماش گود افتاده. اون نهایتا هرروز یک ساعت چشماشو میبنده و میخابه.
لباش بنفش شده. انقد که سیگار کشیده.
رنگش پریده. چون چیزی نمیخوره. شبا فقط قهوه. صبحام سیب. گاهی وقتا هم یه تخم مرغ خام میشکنه و میخوره. این رژیمشه.
یونگی گفت:داشتم راجب اینکه باید خودشو جمع و جور کنه حرف میزدم.
اهی کشیدم:منم برای همین اومدم. دیگه واقعا وقتشه به خودت نظم بدی جونگکوک.
جونگکوک پوزخندی زد ولی هیچی نگفت. اون بحث نمیکنه. نه مخالفت،نه موافقت.
گوشی یونگی زنگ خورد. کنارش نشستم.
موبایلشو برداشت:جیمینه. باید جواب بدم.
جیمین از خونه رفته بود ولی همچنان کارمند شرکت بود و نه با یونگی کات کرده بود و نه ارتباطشو با ما قطع.
یونگی از اتاق بیرون رفت. جونگکوک همچنان بی صدا به بررسی پرایوسی پلیسی اپ جدید پرداخت.
منم چیزی نگفتم. یونگی بیشتر روش تاثیر داره. پس صبر کردم تا بیاد.
یونگی بعد چند دقیقه سکوت وارد شد.
+خب... جونگکوک. نظرت چیه؟ به اندازه کافی به خودت اسیب زدی یا کافی نیست؟
تاییدش کردم:راس میگه. سانهه رو هم که دادی گوشمالی دادن الان دردت چیه مرد؟
سانهه یک ماه بعد از رفتن تهیونگ اومد شرکت و ابراز علاقه کرد. اینجا بود که جونگکوک فهمید از اول همه چی زیر سر این دخترهی چندش بوده، و داد تا حسابشو برسن.
جونگکوک برخلاف گذشته جوابمونو داد:سیریسلی؟نمیدونین دردم چیه؟اوکی!
و با یه پوزخند تلخ حرفشو تموم کرد.
اب دهنمو قورت دادم و به سمتش رفتم. بدنش چهارشونه تر و عضلانی تر از قبل شده بود. و همین باعث یکمممم ترسناک بودنش بود.
-کوک... یکم بهش فکر نکن...
با فندکش سیگارشو روشن کرد و یه پک سطحی بهش زد.
+چجوری میگین بهش فکر نکنم؟شما وقتی جایی از بدنتون درد میکنه بهش فک نمیکنین؟خب لنتیا من بند بند وجودم براش درد میکنه...
بعد از یک سال جوابمونو داد. جوابمونو داد و گریه کرد.
سرشو روی میز گذاشت و هق زد:دنیامو میدم... یک ساعت بیینمش.
یونگی از جاش بلند شد و اومد کنار من.
بهم یه لبخند زد و سر جونگکوک نوازش کرد و بغلش کرد.
تمام این یک سال جیمین سارانگو میاورد خونه و جونگکوک اجازه نداشت که برای دیدن بچش بره به خونهی تهیونگ. هرچند که طلاق نگرفته بودن و فقط جدا از هم زندگی میکردن.. ولی تهیونگ قوانین خودشو داشت.
دوروز طول کشید تا منو جیمین تهیونگ راضی کنیم تا بخاطر سارانگ طلاق نگیره.
جونگکوک چشماشو پاک کرد. رگای چشماش متورم و قرمز شده بود.
+خب.. حل شد؟ اوکی الان کار دارم لطفا برین بیرون.
یونگی اهی کشید ولی بهم اشاره کرد که بریم بیرون.
وقتی درو پشت سرم بستم،یونگی گفت:شاید بهتره واقعا همدیگه رو ببینن؟
با تعجب گفتم:تا حالا هرچقدر با تهیونگ حرف زدم گفته نمیخاد ببینتش.
+جدا؟باید نظر جیمینو بشنوی...
*د.ا.د جیمین*
یونگی اومد تو دفترم. رفتم سمتش و اون اروم پیشونیمو بوسید. جین هیونگم اومد تو و بهم یه لبخند تلخ زد.
یونگی گفت:خب... هانی میتونی حرفایی که پشت تلفن گفتیو دوباره بگی؟
سرمو تکون دادم:ماه دیکه دومین سالگرد ازدواجشونه. اولینش که با ترک کردن جونگکوک مصادف شد... شاید بهتره ایندفه همدیگرو ببینن؟... من میدونم حال جونگکوک چقد بده. حال تهیونگم خوب نیس. یجوریه... انگار بدون هم نمیتونن زندگی کنن ولی کنار هم که باشن عذاب میکشن. نمیدونم باید چیکار کنم.... ولی اونا میدونن. پس بهتر نیس همدیگرو ببینن؟
*فلش بک... دیشب*
تهیونگ سارانگو روی تختش گذاشت و خودشم کنارش دراز کشید.
-ته... داری هم خودتو هم شوهرتو هم بچه تو داغون میکنی.
+جیمین... بارها گفتم راجبش حرف نزن. من دارم فراموشش میکنم.
کنارش نشستم و موهاشو مرتب کردم:باور کن کسیو که دوسش داریو نمیتونی فراموش کنی. تو فقط یادگرفتی کاری به کارش نداشته باشی. یادته تا چند ماه پیش با اومدن اسمش میزدی زیر گریه؟
+خب.. الان دیگه گریهم نمیگیره. شب بخیر هیونگ.
اهی کشیدم و نفسمو بیرون دادم:یه دقه گوش کن. تهیونگ... چارهای ندارم باید اینارو بگم.. فک کن عشقت بمیره. فک کن جونگکوک بمیره. فک کن باید مشکی بپوشی بری سر خاکش. فک کن دیگه نمیتونی دور از چشم من لست سینشو چک کنی. فک کن حرفاتو باید یه یه تیکه سنگ بزنی. فک کن دلت بغلشو بخاد ولی نتونه بغلت کنه. فک کن بچت بابا نداشته باشه. سخته مگه نه؟
تهیونگ اشکشو پاک کرد و با چونهی لرزون سرشو تکون داد:ا-اره.
گونشو بوسیدم و دستشو گرفتم:جونگکوک عملا داره بدون تو میمیره. بعد یکسال هنوز به نبودت عادت نکرده. نمیخای برگردی؟
با صدای ضعیفی اعتراف کرد:چرا. میخام. دلم براش تنگ شده.
لبخندی زدم:میدونم. پس ینی میزاری بیاد دیدنت؟
+هیونگ... اگه بخاد دوباره دلمو بشکنه چی؟
اخم کردم:اینکارو نمیکنه. فقط دوباره بهش یه شانس بده. همون شانسی که ازش گرفتی رو بهش بده.
سرشو زیر پتو قایم کرد تا لبخندشو نبینم:من باید فکر کنم.
-باشه قشنگم شب بخیر.
*پایان فلش بک*
یونگی گفت:اگه یکم دیگه بگذره جدا جونگکوک اسیب میبینه. اون همین الانم افسردگی حاد داره.
جین هیونگ موافقت کرد:اگه بتونه تهیونگو ببینه بهتر میشه.
سرمو تکون دادم و به یونگی تکیه کردم:میدونم... فقط بزارین ته فکراشو بکنه.
.
.
.
.
.
الان نظرتون چیه؟
و اینکه لطفا زود برداشت نکنین.
فیک چطور پیش میره عایا؟
با ووت و کامنتاتون خوشحالم کنین پلیز
بوص بای💙
YOU ARE READING
ßęçãûšê ï łōvé ÿòú
Fanfiction+احساس میکنم بدنم برای دوس داشتنت کافی نیست!...عشق تو فراتر از بدن من و همهی این دنیاس. . . . =احمق!چرا بخشیدیش؟اون بهت خیانت کرد! -چون دوسش دارم! . . . ٪اههه،چرا هیچ چیز بی نقص نیست؟ برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. +مگه کوری؟ . . . نام:چون دوست دارم...