*د.ا.د جونگکوک*
اون... اون تهیونگ بود. بلخره تونستم ببینمش و... و اون باهام خوب رفتار کرد. ینی برمیگرده؟
ینی... حداقل میتونم بیینمش؟
با حس دستای جیمین رو شونهم برگشتم.
+چی شد کوک؟
بغضم ترکید و دیگه نتونستم تحمل کنم. سرمو روی شونه جیمین گذاشتم و گریه کردم.
-اون... اون تهیونگ بود جیمین! باهام بد برخورد نکرد!... ج-جیمین... می-میشه بازم ببینمش؟
جیمین اهی کشید:جونگکوک... این توقع اضافیه. الان بعد یک سال اومدی دنبالش. شک نکن داره پشت در گریه میکنه. من و جنی باهاش حرف میزنیم خب؟
بهش نگاه کردم.
جیمین لبخند بزرگی بهم زد:خوشحالی؟
تند تند سرمو تکون دادم.
موهامو مرتب کرد:خودتو مرتب کن و به خودت برس. دوس نداری که تهیونگ با دیدنت فرار کنه؟
لبخند زدم:نه.
جیمین گفت:خب... الانم برو خونه دیگه... منم میرم. خدافز. مراقب یونگی باش.
-باشه. خدافظ.
و سوار ماشین یونگی هیونگ شدم.
+کوک... چیشد!
سرمو روی داشبورد گذاشتم و های های گریه کردم. اصن برام مهم نبود که هیونگم داره نگام میکنه. یا اصن یه چیزی به نام غرور داشتم یه روزایی. اون تهیونگه! غرورمو دو دستی میزارم زیر پاش... من دیدمش و الان دارم از خوشحالی میترکم و مهم نیس کسی اشکمو ببینه یا نه. من میخام احساساتمو بروز بدم.
*د.ا.د جیمین*
در خونه رو باز کردم. درست حدس زده بودم. تهیونگ پشت در نشسته بود و گریه میکرد.
بغلش کردم.
+هیونگ... من چیکار کردممم که اینجوری باید تقاص پس بدم؟
اخم کردم:مگه... مگه چیشده؟
هق هق کرد و دستشو به سینهم چسبوند:یه سال... یه سال هیییچچچ خبری ازم نگرفت و یهو تو خونم ظاهر شد و خیلی زود رفت. من... اصن گه میخوره بیاد که بعدش بخاد بره!
اب دهنمو قورت دادم:میخای... پس فردا بری ببینیش؟
*د.ا.د جین*
دوباره ساعت سه صبح شد و صدای گریه های جونگکوک توی خونه پیچید. مبینا تو جاش قلط خورد.
تصمیم گرفتم ایندف برم پیشش.
در اتاقشو باز کردم ولی اونجا نبود. از وقتی تهیونگ رفته اتاقشو عوض کرده و در اتاق مشترکشونو قفل کرده. کسی اونجا نمیره و درش هیچوقت باز نمیشه.
ولی امشب توی اتاق مشترک سابقشون بود. درو باز کردم و وارد شدم. روی تخت نشسته بود و گریه میکرد. موهای شلخته و بلندش رو صورتش نشسته بود و دوباره داشت توی دود غلیظ سیگارش غرق میشد.
رفتم جلو:جونگکوک...
+هیونگ برو بیرون.
چهار تا شیشه خالی الکل روی میز کنار تخت دیدم.
-روانی... مستی کوک؟
اون کصخل ظرفیتش پایینه!
+هیونگ گفتم برو بیرون!
چشه؟تهیونگم که دیده... رفتارشونم که خوب بوده.
الان باید چیکار کنم؟
جونگکوک از جاش بلند شد. گونه ها و چشماش سرخ شده بود.
دستی به ته ریشای زبرش کشید:تهیونگ کجاست؟
مطمئن شدم که مسته.
-پایینه. میخای بریم پیشش؟
چشماش اشکی شد:اره.. اره بریم.
بردمش به اشپزخونه. یه بطری اب دادم بهش.
-اینو کوفت کن میربم پیش ته.
رفتم تا اب گوجه برای اون احمق بیارم که مستی از سرش بپره وگرنه بیهوش میشه و وقتی بیدار شه سگ میشه.
+این چییههه؟
با لحن کشداری گفت.
چشمامو چرخوندم:تهیونگ گفته تا اینو نخوری نمیزاره ببینیش.
مشتشو روی میز کوبید:نمییییخاااددد منووو ببییییینههه؟... و-ولیییی مننن شووهرشمم... اختیارششش باا منههه.
اب گوجه رو دادم بهش و با دلسوزی به برادر کوچیکترم نگاه کردم که به چه روزی افتاده بود.
-میدونم کوک... اینو بخور... میریم پیشش باشه؟
اب گوجه رو سر کشید.
+کووو؟ نمیبینمشش؟؟ تهیونگم کجاست؟؟
از جاش بلند شد.
سکندری خوران از راهرو گذشت و وارد هال شد و شروع کرد داد زدن اسمش:تهیوووووننگ!
اشکمو پاک کردم و بازوشو گرفتم:جونگکوک... تهیونگ اینجا نیست...
زانوهاش خم شد:دروووغگووو!من دیدمشش!اون اینجاا بوددد!
به لباسش چنگ زدم که نیفته:جونگکوک... تهیونگ اینجا نیست! بفهم!
کامل سقوط کرد و روی پاهاش افتاد. سرشو بین دستاش گرفت:دروووغههههه!تهیونگ هنوزممم اینجاااسستت!
جلوش زانو زدم:بلند شو بریم... اگه یکم بخابی درست میشه...
دستمو پس زد:نمیخام بخابممم! من تهیووونگمووو میخاممم. همسرمو میخخااممم... زیادیههه؟
از جاش بلند شد و رفت سمت در. به دیوار برخورد کرد ولی بازم درو باز کرد و رفت بیرون.
دنبالش رفتم تا مواظبش باشم.
بدون کفش تو باغ راه میرفت و تلو تلو میخورد؛داد میزد و گریه میکرد.
داد زدم:کجا میری؟
بهم توجه نکرد ولی سوار ماشینش شد. اون احمق نباید تو مستی رانندگی کنه!
پیادهش کردم.
+چیکار میکنیی... میخام برم عشقمو ببینمممم.
اهی کشیدم:نمیشه جونگکوک... الان نصفه شبه!
دادی زد که موهای پشت گردنم سیخ شد:یا منو میبری پیششششش یاااا خودمووو خودتووو باهمممم میکشمممم!
گفتم:باشه!بشین!
نمیدونستم چیکار کنم... شاید با دیدن تهیونگ حالش بهتر بشه؟
پس به سمت خونه تهیونگ حرکت کردم. واقعا متاسف بودم که مجبورم نصفه شبی از خاب بیدارشون کنم... ولی اون داداشمه و داره نابود میشه.
در طول راه فقط گریه کرد.
وقتی رسیدیم اروم پیادهش کردم و یادم افتاد که اون اصن کفش نداره!
صندوق عقبو باز کردم یه کفش از توش دراوردم. کفش مال یونگی بود و میدونستم قراره منو بکشه ولی دادم تا جونگکوک بپوشه.
جونگکوک با گریه گفت:هنوووزممم نمیبینمشش... نکنهه وا-واقعا رفتهه؟
اروم سرشو بوسیدم:نه نرفته... همینجاست.
زنگ زدم.
چند ثانیه بعد نامجون با چشمای پف کرده درو باز کرد:این موقع از شب اینجا چیکار میکنین؟
جونگکوک داد زد:تهیونگ کجاااسست؟
لبامو بهم فشردم:مسته! هنوزم طول میکشه هوشیاریشو بدست بیاره...
جونگکوک درو کوبید:تهیوونننگگگممم! کجااییی؟ چرا... چرا نمیبینمت؟
جنی و تهیونگ اشفته از اتاقاشون بیرون اومدن. میتونستم ببینم جیمین سارانگو بغل کرده و سعی میکنه ارومش کنه.
جونگکوک با دیدن تهیونگ رفت سمتش.
تهیونگ گفت:اینجا چیکار میکنین!... چرا... نیا جلو!
ولی جونگکوک دستاشو کاملا دور تهیونگ حلقه کرد و سرشو روی شونهش گذاشت.
اروم رو به ته لب زدم:مسته!
دوبار پلک زد ولی بعدش فهمیدم منظورم چیه،پس با تردید دستاشو روی کمر جونگکوک گذاشت.
جیمین با تعجب به اون صحنه نگاه کرد.
جونگکوک با هق هق گفت:فک... فک کرده بودم رفتیی... فک کردم تنهامم گذاشتی... ولی میدونم که خاب بود... مگه نه تهیونگم؟
تهیونگ اشکاشو کنترل نکرد. گفت:اره... اره خاب بود... بیا بریم... یکم استراحت کن تا دیگه کابوس نبینی...
و بردش تو اتاق و روی تخت درازش کرد.
جونگکوک اروم شد و خیلی زود خوابش برد.
جنی تهیونگو بغل کرد و گفت: تو که نمیخای اینجا بمونه نه؟
تهیونگ وسط گریه گفت:بزار باشه.. حالش خوب نبود...
نامجون کفت:سوکجین هیونگ... شما فردا بیاین ببرینش... ظاهرا تهیونگ مشکلی نداره.
گفتم:متاسفم. اوردنش به اینجا فکر خوبی نبود. من زحمتو کم میکنم. بازم معذرت میخام.
جیمین که تازه موفق شده بود بچه رو بخابونه از اتاق بیرون اومد:من خودم صبح میارمش خونه. لازم نیس شما بیاین. شاید قبلش یه سری حرف باید بینشون تبادل بشه...
شونه بالا انداختم:ممنون. خداحافظ.
+خداحافظ.
.
.
.
.
دیدین چی شد؟ :)
نظرتون درباره این پارت؟
بوصتون دارم😚
KAMU SEDANG MEMBACA
ßęçãûšê ï łōvé ÿòú
Fiksi Penggemar+احساس میکنم بدنم برای دوس داشتنت کافی نیست!...عشق تو فراتر از بدن من و همهی این دنیاس. . . . =احمق!چرا بخشیدیش؟اون بهت خیانت کرد! -چون دوسش دارم! . . . ٪اههه،چرا هیچ چیز بی نقص نیست؟ برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. +مگه کوری؟ . . . نام:چون دوست دارم...