ددی سادیسمی

1.9K 269 74
                                    

*د.ا.د جونگکوک*
در خونه رو باز کردم.ساعت دوازده و نیم بود.دعا کردم یونگی هیونگ خاب باشه.ولی وقتی وارد هال شدم،با چان نشسته بودن رو مبل و منو نگا میکردن.اب دهنمو قورت دادم.(میترسه خب:/)
با صدایی که از تهه چاه میومد گفتم:س-سلام.
عذاب وجدان؟نه بیشتر ترس.چانیول با دستای مشت شده بلند شد و چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید تا یه مشت تو صورتم نخابونه.
یونگی با لحن دستوری گفت:بشین.باید توضیح بدی.
گیر افتادم!یونگی هیونگ هروقت شوخی میکرد کلی فوش میداد؛ولی الان خیلی خشک و رسمی حرف میزد.رفتم و نشستم رو مبل.اروم گفتم:بله؟
چانیول با خشم گفت:الان یه توضیح میخام برای اینکه،کجا بودی؟چرا سر ته داد زدی؟چرا ولش کردی؟چرا چیزیو میخای که نمیتونه بهت بده؟چرا انقد دیر اومدی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:تهیونگ...حالش چطوره؟
یونگی هیونگ با اخم گفت:زنده‌س.
چانیول مصمم گفت:جواب سوالمو بده.کجا بودی.
صداش باعث میشد موهای تنم سیخ بشه.اون پسر واقعا چجوری انقد طرفدار داره؟(منظورش تهیونگه)
کفتم:من...شرکت بودم.اولین بارمه که بخاطر کار دیر میام مگه؟
یونگی به چشمام خیره شد.استرس گرفتم و گرمم شد.
با دسپاچگی گفتم:من...میرم پیش تهیونگ.
چانیول صدام کرد:جونگکوک...
برگشتم و نگاش کردم.
+اگه یبار دیگه چیزی که نمیتونه انجام بده رو ازش بخای...
یونگی هیونگ ادامه داد:خودش میدونه نباید اینکارو بکنه...مگه نه بیبی کوک؟
شت...نگاهش و حرفش...میخاد منو یاد گذشته بندازه...اون از قصد میخاد منو یاد زندگی قبلیم بندازه.
اب دهنمو قورت دادم و قبل اینکه بتونم فک کنم ناخوداگاه گفتم:آ-آره ددی.من ب-به حرفت گوش میدم...لطفا-لطفا تنبیهم نکن.(اخخخخخ عاشق این حرف کوکمممممم.میخام قش کنم برا حرفشششش)
یونگی نیشخند تیره‌ای زد.رو حرفام کنترلی نداشتم.یجوری انگار که کسی منو کنترل میکرد.و اون یونگی هیونگ بود.
*فلش بک...زندگی قبلی کوک*
دستشو روی بدنم کشید.و اگه به بدنم دس میزنه مسلما به جای زخمامم دستش میخوره.هیسی کشیدم و اشکام پایین ریختن.یونگی بهم نگاه کرد و تیغشو برداشت.لبخند مهربونی زد و دوباره روی تنم خط انداخت.محکم وعمیق.
+بیبی کوک...بگو مال منی.
هق زدم:من..من مال توعم...مال توعم ددی.
بوسه ای رو لبام گذاشت و گفت:اره مال منی.تو عروسک منی کوک.
اونم چه عروسکی.لخت و عور دستامو بسته بود و از همون دستا اویزونم کرده بود.
شکنجه؟به عنوان وعده های غذایی که نمیخوردم در نظر میگرفتمش.
سکس؟بیخیال بابا.این که سکس نیست.همون شکنجه‌ی جنسیه.
یونگی هیونگ نوازشم کرد.
+کوک همه چی درست میشه.
اون بود که منو روانی کرده بود.اون با عملش ازارم میداد و با حرفاش ارومم میکرد.این دیگه چه فاکیه اخه؟من چرا باید عاشق یه همچین ادمی بشم؟
صدای یونگی تو مغزم اکو شد:فرشته هارو دوس ندارم بیبی...ولی عاشق شیاطینم.هروقت یه شیطان بودی عشقمو طلب کن.
*پایان فلش بک...زندگی فعلی کوک*
اون منو سادیسمی کرد.و باعث شد که تو زندگی قبلی به ته تجاوز کنم و اون بمیره.مسبب اون نفرین الهی یونگی هیونگ بود.اون بود که باعث شد من مجبور به وانمود و ازدواج و همه‌ی اینا بشم.ولی توی این زندگی شد کی؟ هیونگم.
کسی که بهش اعتماد دارم.اون و سوکجین هیونگ،درست برعکس جونگیون از من مراقبت کردن و دوسم داشتن.
با همه‌ی اینا اون هنوزم هیونگمه و من دوسش دارم.
لبخندی بهش زدم و گفتم:بالاخره یادت اومد کی بودی هیونگ؟
+ک-کوک...
دستامو تو هوا تکون دادمو و خیلی مخفیانه اشکمو کنار زدم:مهم نیس هیونگ.من با همه کارایی که کردی هنوزم دوست دارم.
چانیول با قیافه‌ی «وات د فاک» خاصی نگامون میکرد.
یونگی هیونگ لبخند شرمنده‌ای زد و گفت:من متاسفم.میدونی که دیگه اون نیستم.
سرمو تکون دادم و به سمتش رفتم.اروم لبامو رو لباش گذاشتم و معشوق قدیمیمو بوسیدم.(شت.این باز خیانت کرد:/)
یونگی هیونگ بوسه‌مو پس داد و چانیول داد کشید:اینکارو تمومش کنین احمقا!یونگی؟تو...تو مگه...جیمین...
زبونش بند اومده بود.
یونگی هیونگ گفت:بعدا برات توضیح میدم.جونگکوک توام دیگه برو پیش همسرت.
لبخند زدم و رفتم سمت اتاقمون.
درو باز کردم و دیدم که تهیونگ روی تخت خابش برده.لباسامو عوض کردم و کنارش خابیدم.نگاهی به شکم برامده‌ش کردم.خداروشکر کردم که تخمک دومیو برداشته.وگرنه...
*فلش بک....سه ماه پیش*
تهیونگ اشکاشو پاک کرد و گفت:بچه...دوقلوعه...کوک.
شاخام داشت میزد بیرون.
گفتم:هانی اینکه گریه نداره.‌ چرا چشمای خوشگلتو اشکی میکنی اخه.
تهیونگ توی بغلم اروم گرفت و گفت:ولی...ولی نمیتونیم دوتا بچه داشته باشیم....سخته برام...ممکنه سر زا برم.(منظورش اینکه ممکنه سر زایمان بمیره)
موهاشو بوسیدم:خب یه تخمکو بردار.فردا دوباره میریم پیش امبر.
*پایان فلش بک...زمان حال*
ما یکی ازتخمکا رو دراوردیم و تو فریزرهای مخصوص گذاشتیم تا بعدا اگه تهیونگ خاست اونو دوباره تو رحمش بکارن.
این یکی دختر شد و الانم شیش ماهشه.امبر گفته حدود دو ماه و نیم دیگه بدنیا میاد.و خدای من،من ریدم به زندگی ته.
فشار عصبی روش تاثیر داره و خب از اون عصبی و مضطرب تر ندیدم. تهیونگ چشماشو باز کرد و به من نگاه کرد.
+جونگکوک...
پتو رو مرتب کردم و بهش گفتم:من متاسفم که اون رفتارو داشتم. میفهمم تهیونگ. الانم خسته ای. یکم استراحت کن. اینهمه اضطراب برای بچه خوب نیست.
دستمو روی شکمش گذاشتم و اروم نوازشش کردم.
چونش لرزید و گفت: کوک...من متاسفم...متاسفم که نمیتونم...
شت. باز این میخاد گریه کنه. پیشونیشو اروم بوسیدم و گفتم:نمیخاد راجبش فک کنی. بخاب لاو. شبت بخیر.
لبخند غمگینی زد و گفت: تو نمیخابی؟ کار خسته‌ت میکنه. به استراحت نیاز داری.
دراز کشیدم و گفتم:چرا میخابم. نگران نباش.
اهی از درد کشید و یکم تکون خورد. بهش گفتم: میخای ماساژت بدم؟ کمرت درد میکنه؟
پشتشو به خودم کردم و اروم مالش دادم و دستمو رو پشتش کشیدم.تیشرتشو بالا دادم و دستمو رو پوستش کشیدم. پوست نرم و سفیدش. دستمو حرکت دادم و همونطوری،از زیر لباس روی اون بچه قرار دادم.
لبامو پشت گردن تهیونگ گذاشتم و اروم بوسیدمش. تهیونگ اروم لرزید. میدونستم نیاز داره خالی بشه. اروم پرسیدم:تهیونگی...میخای ارضات کنم؟
اب دهنشو قورت داد.
+می-میشه لطفا؟
لبخند فیکی زدم:البته که میشه عزیزم.
روی شکمش چرخید و اجازه داد که شلوارشو پایین بکشم. دستمو روی روناش که یکم از قبل تپل تر شده بود کشیدم. در حقیقت وزن تهیونگ خیلی تغییر نکرده بود و شکمش فقط هفت/هشت سانت جلوتر اومده بود.امبر گفته بود شکمش ازین بزرگتر نمیشه و این به دلیل اینه که رحم پشت روده قرار داره.
زبونمو روش حرکت دادم و دستمو به باکسرش رسوندم و از پاش درش اوردمش.پاهاشو کامل برام باز کرد.باسنشو تو دستم گرفتم و دیکشو تو دهنم. به محض وارد کردنش به دهنم اهی کشید و اروم لرزید. میدونستم یکم دیگه که تحریک بشه گریه‌ش میگیره. دستمو به سمت دستش بردم و محکم گرفتمش.
اروم دیکشو مکیدم و گذاشتم از چرخیدن زبونم دورش لذت ببره. به کمرش قوسی داد و ناله کرد:جو-نگکوک!
اشکاش پایین ریختن و من سریعتر پیش رفتم تا بیشتر ازین اذیت نشه. اگه بشه یونگی هیونگ میفهمه وخب من نمیخام که اون بفهمه . تهیونگ همین الانم خیلی تحریک شده بود. دستمو محکم تر گرفت و گفت:دارم...اهه..میام.
اینو گفت و بالاخره خودشو ازاد کرد و تو دهنم اومد.نفس همیقی کشید و سرشو با خیال راحت روی بالشتش گذاشت.دهنمو با دستمال تمیز کردمو کنارش دراز کشیدم و جاشو تنظیم کردم.
+مرسی عزیزم.
لبخند زدم و گونشو بوسیدم.اوه، البته که حسی بهش نداشتم...اون فقط زیادی معصوم به نظر میرسید تا بهش بی توجهی بشه.
با شرمندگی گفت:ولی تو چی؟من...هیچکار برات نکردم.
گفتم:بیخیالش. توی موقعیتش نیستی.
مصمم اخم کرد و صاف نشست:بیا انجامش بدیم.
گفتم:چی؟...ولی...
سرشو تکون داد و مخالفت کرد:فقط لازمه وارد رحمم نشی...فک کنم بتونم بقیشو تحمل کنم.
سعی کردم وجهه‌مو حفظ کنم: مجبور نیستی...
لبخند مهربونی زد: میدمونم. فقط بیا انجامش بدیم. بخاطر تو.
.
.
.
.
.
mahna81 نونا میدونم برنامه یچیز دیگه بود،ولی وقتی شروع کردم به نوشتن این از اب دراومد.
خب خب خب....کی فکرشو میکرد کوک بخاطر این سادیسمی شده باشه؟
تهیونگ فداکار😂✌🏻
نگران نباشین حواسم به اون بچه هه هست.😌
و اینکه یونگی دوباره برمیگرده به همون یونگی شوخ و طرفدار ته. فکرشم نکنین بزارم توی لیست عاشقان کوک بمونه.
ووت و کامنت یادتون نره.
اخه چراااااا ووت نمیدییییییننننن.
انقد ووت ندادین که شرطی کردم
اپ بعد بیستا ووت پنجاه تا کامنت.
اههه.چُس‌م باهاتون.
بای(بدون بوص)

ßęçãûšê ï łōvé ÿòú Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ