*د.ا.د جیمین*
تنها چیزی که الان کم داشتم خفه کردن جونگکوک بود.
جه بوم صداشو صاف کرد و گفت: یه لحظهی بیاین اتاق من. پرستار میذارم تا از تهیونگ مراقبت کنن.. نگران نباشین قابل اعتمادن.
زنگ بالای تخت تهیونگو فشار داد. بعد چند لحظه یه دختر و یه پسر اومدن تو اتاق.
یونگی نگاه مشکوکی کرد ولی دنبال جه بوم راه افتاد.
از اتاق تهیونگ که اومدیم بیرون جه بوک گفت:یول و بک شما ام یه لحظه بیاین پیشم.
چی شده بود که جه بوم انقد جدی شده بود؟ اون همیشه شوخی میکرد و میخندید.
چانبک پشت سرمون راه افتادن.
رفتیم به اتاق مدیریت و جه بوم نشست پشت میزش.
ما هم نشستیم روی صندلی مهمان.
جه بوم دوباره صداشو صاف کرد و با انگشتاش بازی کرد. به نظر میاد که استرس داره.
دستمو توی موهام کشیدم و گفتم:چیشده؟
جه بوم باز سرفهی الکی کرد و گفت:میدونین... لطفا فک نکنین که من این موضوعو ازتون پنهون کردم....
چانیول غر زد: میگی چیشده یا نه؟
با استرس ادامه داد: من خودمم تازه الان فهمیدم... باور کنین نسبت خانوادگیمون هیچ ربطی به این اتفاق نداره و در واقع من ازون دوتا متنفرم....
یونگی با عصبانیت گفت: بگو دیگههه.
جه بوم اب دهنشو قورت داد و گفت:جونگکوکدارهبهتهیونگخیانتمیکنه.
گفتم:چی گفتی؟
چشماشو بست و نفسشو فوت کرد:گفتم که... جونگکوک داره به تهیونگ خیانت میکنه.
نفسمو کشیدم تو. پس تهیونگ درست فهمیده بود. داداش بیچارهم.
با دندونای به هم فشرده پرسیدم:با کی؟
جه بوم سرشو انداخت پایین و گفت:با داداش من... بوگوم.
کنترلمو از دست دادم و یکی خوابوندم تو گوش جه بوم. برام اهمیتی نداشت که توی اینکار دستی داشته یا نه؛ الان فقط میخاستم عصبانیتمو خالی کنم.
گفتم:الان کدوم گوریه؟
جه بوم زمزمه کرد: تو بار با بوگومه.... من الان فهمیدم وگرنه زودتر میگفتم.
خواستم دوباره بزنم تو گوشش که یونگی دستمو گرفت و منو کشید تو بغلش و محکم نگهم داشت.
+جیم! تقصیر اون نیست!
چشمامو بستم و هق زدم. صدای داد چانیول و اعتراض بکهیونو شنیدم. صدای گریهی چان و یونگیو شنیدم. صدای تاسف و شرمندگی جه بوم و صدای شکستن قلب داداشمو شنیدم. صدای ناامید شدن سارانگ از باباشو شنیدم. من شنیدم و گریه کردم. کاری از دستم بر نمیومد.
(لنتی گریه نکنننننن)
من اونو به این ازدواج اشتباه راهنمایی کردم. اوه خدا اون منو نمیبخشه.
خودمو از بغل یونگی کشیدم بیرون و به سمت اتاق تهیونگ رفتم. دیگران شاهد کوبیدن قدمهام روی زمین بودن و تعجب کرده بودن. وقتی وارد اتاقش شدم فهمیدم که جونگکوک اومده و کنارش نشسته. تهیونگم چشماش بازه و داره نگاش میکنه. بچه وسطشون روی تخت بود و تهیونگ داشت با عشق بهش نگاه میکرد. من فقط نخاستم حال تهیونگو بد کنم پس اشکامو پاک کردم و با لحن خشکی گفتم: بیا بیرون کارت دارم.
جونگکو سوالی نگام کرد و گفت:من؟
اخم کردم:نه عمم. بیا بیرون.
دست تهیونگو اروم فشار داد و از اتاق اومد بیرون. درو بستم و جلوی همه هلش دادم که افتاد زمین.
جین هیونگ گفت:جیمین چیکار میکنی؟
نشستم رو شکمش و محکم مشت زدم تو صورتش. یکی زدم که سرش چرخید. دومیو محکم تر زدم و لبش پاره شد. سومیو که زدم مطمئن شدم زیر چشمش کبود میشه. چهارمیو به نیت شکستن دماغش زدم. پنجمیو یکی تو دماغ شکستهش زدم که دردشو بیشتر کنم. و از روش بلند شدم. یونگی یقه جونگکوکو گرفت و محکم زد تو گوشش. انقدر محکم که رد انگشتاش موند.
جونگکوک به زور از رو زمین بلند شد. دیگران با بهت و نگرانی نگاهمون میکردن. بالاخره چانیول و بکهیون از راهرو وارد شدن و چانیول به محض دیدن جونگکوک یکی محکم همونجایی که یونگی زد خوابوند.
یونگی توی صورتش تف انداخت و گفت:تف بهت که خیانت کردی نکبت. حالم ازت بهم میخوره.
با این جمله همه پریشون شدن و جنی یکی محکم کوبید تو صورتش.
+ازت متنفرم جئون جونگکوک!
و به سمت اتاق تهیونگ رفت. اشک جونگکوک پایین ریخت و دماغ خونیشو پاک کرد.
+م-من پشیمونم.
خندیدم: پشیمونی؟ افرین الان درست شد همه چی؟
جونمیون دخالت کرد:جیمین اروم باش... تهیونگ میشنوه!
بنگ چان گفت:ازونجایی که داد زده همه شنیدن.
جونگکوک با صدای لرزون گفت:من... خواهش میکنم بزارین جبران کنم... من تازه عاشق تهیونگ شدم... و امروز همه چیو با اون هرزه تموم کردم.... لطفا اجازه بدین... من بچه دارم...
یونگی گفت:شانس اوردی ما تصمیم نمیگیریم بدبخت... تهیونگ تصمیم میگیره.
گفتم:وای بحالت داداشم نبخشتت. اگه ببخشه میزنمت. اگه نبخشه میکشمت.
جونگکوک اشکاشو پاک کردو تند تند سرشو تکون داد و گفت:الان...الان میرم ازش عذرخاهی میکنم.
YOU ARE READING
ßęçãûšê ï łōvé ÿòú
Fanfiction+احساس میکنم بدنم برای دوس داشتنت کافی نیست!...عشق تو فراتر از بدن من و همهی این دنیاس. . . . =احمق!چرا بخشیدیش؟اون بهت خیانت کرد! -چون دوسش دارم! . . . ٪اههه،چرا هیچ چیز بی نقص نیست؟ برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. +مگه کوری؟ . . . نام:چون دوست دارم...