من معذرت میخام که پارتام کوتاهه.ولی احساس میکنم پارت طولانی حوصله ادمو سر میبره.ولی بازم سعی میکنم طولانی تر بنویسم.
بریم این پارتو شروع کنیم.
***
*د.ا.د تهیونگ*
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:حالا باید طلاق بگیریم!(یه دلیل فاکی منطقی بیار تا خودکشی نکنم:/)
جونگکوک با تعجب نگام کرد.
+چی؟چ-چرا؟
با ناراحتی به موهای مشکیش که مرتب شده و به بالا حالت داده شده بودن نگاه کردم و زمزمه کردم:مشکلت حل شده دیگه...فک-فک کنم دیگه نیاز نیست من تو این خونه باشم.
چشماش داشت از حدقه میفتاد بیرون.
با ناباوری گفت:ولی...من بهت گفتم که دوست دارم...ما مجبور نیستیم طلاق بگیریم تهیونگ...فقط....فقط باهام زندگی کن واگه...اگه به اندازه کافی خوب نبودم هرکاری که بگی میکنیم...فقط فرصت بده تا ثابت کنم که عاشقتم.
سرمو تکون دادم.این ازدواج بود.زندگی من!به همین راحتی؟
به همین راحتی ازدواج و بعدشم طلاق؟همینقدر عجولانه؟
با دستام ور رفتم و سرمو پایین انداختم.
-کوک...این زندگیمونه...امیدوارم الکی نگفته باشی!
یک هفته بعد...
*د.ا.د نویسنده*
زخمای جونگکوک ناپدید شده بودن ولی هنوز برای اینکه بگیم بینشون یه عشق عمیق هست خیلی زوده.
حونگکوک تمام تدارکات جشنو انجام داده.امروز ایون وو از ژاپن برمیگشت و برای اون و لیسا جشن میگرفتن.
تهیونگ حال خوشی نداره و تقریبا مریض شده و تو خونه مونده.
کسیم که تو خونه مراقبشه پسرخالهش چانیوله.چانیول تمام عمرشو با جونش مواظب تهیونگ بوده و مثله یه برادر باهاش رفتار کرده.درواقع اونم کسیه که از راز بدنه تهیونگ باخبره و جوری که انگار ناموسشه ازش محافظت میکنه.
بکهیون،همسر چانیول خیلی خوب میدونه وضع تهیونگ چجوریه و همیشه پشتش بوده.این یه ساپورت خیلی بزرگه.
اونا واقعا یه خانوادهن؛خانوادهای که فقط خیلی بزرگه.
*د.ا.د جونگکوک*
دیگه وقتشه بریم فرودگاه دنبال ایون وو.ولی اول باید برم دنبال تهیونگ.سریع به سمت پارکینگ شرکت رفتم و نگاه کردم تا ببینم سوییچ کدوم ماشین دستمه.عالی شد سوییچSUVعه.(یه مدل ماشین هیوندای)
سریع روشنش کردم و به سمت خونه روندم.چانیول از صبح خونه مونده و مراقبشه.باید یه تشکر حسابی ازش بکنم.
یه ربع بعد جلوی در خونه ایستادم و پیاده شدم.تند تند به خانم لی سلام کردم و دویدم از پله ها بالا.تهیونگ توی اتاقمون روی تخت دراز کشیده بود و چانیول هم روی صندلی کنار تخت و یه پارچه تو دستش خابش برده بود.
تهیونگ بهم لبخند زد.
دستمال خیس رو از دست چان در واردم و همونطور که تو حموم پرتش میکردم پرسیدم:حالت بهتره لاو؟معذرت میخام که نتونستم خودم بمونم.
صاف تر نشست و صورتش از درد جمع شد.برگشتم پیشش و کمک کردم که بلند شه.
در همون حال نالید:چانیول...اخ..خوب مراقبت میکنه.
لباساشو از تو کمد براش اوردم.
-تهیونگی میتونی راه بری؟
چانیول تکونی خورد و تهیونگ جواب داد:اره...فقط کمرم درد میکنه.دیسک کمر دارم.
کمک کردم تا تیشرتشو در بیاره.پیرهنشو تنش کردم و دکمه هاشم بستم.
اروم گفتم:تهیونگ...امروز تو جشن همهی خانواده هستن ومن م یخام جلوی اونا ازت خاستگاری کنم.
چشماش گرد شد.وااای خدای من چرا انقد کیوتههههه.
YOU ARE READING
ßęçãûšê ï łōvé ÿòú
Fanfiction+احساس میکنم بدنم برای دوس داشتنت کافی نیست!...عشق تو فراتر از بدن من و همهی این دنیاس. . . . =احمق!چرا بخشیدیش؟اون بهت خیانت کرد! -چون دوسش دارم! . . . ٪اههه،چرا هیچ چیز بی نقص نیست؟ برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. +مگه کوری؟ . . . نام:چون دوست دارم...