JK

1.7K 270 59
                                    

*د.ا.د نویسنده*
زمان عین برق میگذره.تهیونگ به طرز عجیبی همیشه خسته‌س و حالش بده.جین و مبینا نوبتی ازش مراقبت میکنن.نصف غذاهایی که خانم لی براش میاره رو نمیخوره.سه روز دیگه تولد جونگکوکه و پنج روز دیگه هم باید بره مطب امبر.اونا جواب تستو گرفتن و بله...تهیونگ بارداره.جونگین برای تولد کوک بر میگرده.خاهر جونگکوک،کسی که۱۵ساله داداششو ندیده برگشته؛جون جونگیون.دوست و همکار پارک سانهه.
*د.ا.د تهیونگ*
چشامو باز کردم و به ساعت نگاهی انداختم.۱۱شب.بازم شامو از دست دادم.گرسنه‌م نبود ولی دلم هندونه میخاست.از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه.تقریبا همه شرکت بودن.جونگکوک هم هنوز نیومده بود خونه.رفتم سمت اتاق جین هیونگ و مبینا.اون اغلب خونه بود تا ازم مراقبت کنه.در زدم.
+بفرمایید تو.
درو باز کردم.مبینا دراز کشیده بود و چشم بندشو داده بود بالا.فک کنم میخاست بخابه.
-مبینا...اممم هندونه داریم؟
با تعجب نگام کرد:نمیدونم...فک کنم.اگه نداریمم میتونیم به جین بگیم بخره.من میرم یخچالو نگاه کنم.
سرمو تکون دادم و گفتم:ممنون.
لبخند زد و بند ربدوشامبرشو محکم کرد.رفت سمت اشپزخونه.
در یخچالو باز کرد و گفت:نه نداریم...وایسا زنگ بزنم به جین.
و مجبور شد برگزده به اتاقش تا گوشیشو برداره.
+بیب؟... میتونی هندونه بخری؟.. تهیونگ هوس کرده... باشه مرسی ...منم دوست دارم.
و قطع کرد.سرمو پایین انداختم:شرمنده. همیشه باعث زحمتتون میشم.
لبخند گرمی زد و گفت:زحمت نیست. ما اینجاییم تا کمکت کنیم.
بغلش کردم:بازم مرسی.
یهو یچیزی یادم اومد:جایی سراغ داری که برم تتو کنم؟
اخم کرد:تتو؟برا بچه ضرر نداره؟
گفتم:نه. از امبر پرسیدم.
+خب پس...یکیو میشناسم.
...
سه روز بعد...
جین هیونگ اومد خونه‌. با حالت خسته‌ای گفت:سلام.
رفتم سمتش و گفتم:سلام هیونگ.
لبخند زد و بغلم کرد. جیمین و یونگی هم اومدن تو.
+سلام.
جیمین دوید سمتم و بغلم کرد. اروم پیشونیمو بوسید و کمرمو نوازش کرد.
یونگی غرغر کرد:نکن اونجوری. جونگکوک ببینه باز اتصالی میکنه سگ میشه ها.
با شوق برگشتم سمت یونگی هیونگ:مگه جونگکوک اومده؟
چانیول همراه بکهیون اومد تو و گفت:متاسفانه بله.
بعدش جونگکوک و نامجون و کیونگسو اومدن تو و جونگکوک همونطور که کتشو درمیاورد سرشو بالا گرفت و منو دید.
لبخند زد و اومد سمتم.چشام برق زد.خیلی دلم براش تنگ میشد وقتی خونه نبود.با این که خاب بودم ولی کاملا نبودشو احساس میکردم.رو دستاش بلندم کرد و گفت:اخ اخ پرنسس دلم خیلی برات تنگ شده بود.
بعد چندبار پشت سرهم لبامو بوسید.
یونگی هیونگ اعتراض کرد:اه اه احساس میکنم میخام استفراغ کنم.
کیونگسو خندید و گفت:چندشای رمانتیک.
*د.ا.د جونگکوک*
هوسوک پشت سرم اومد تو و درو بست.اهی کشید و خودشو رو مبل انداخت.
=خسته شدم انقد کار کردم.اههه چرا هیچ چیز بی نقص نیست؟
با تعجب به تهیونگ نگاه کردم و گفتم:مگه کوری؟
بکهیون وانمود کرد داره استفراغ میکنه و چانیول گفت:میتونین جلوی چشمای معصوم ما لاس نزنینا.
بدون توجه به چانیول با دیدن لبخند تهیونگ گفتم:لبخندت؟بخاطرش نفس میکشم.
تهیونگ خندید و گفت:صدات؟بخاطرش زندگی میکنم.
یونگی هیونگ بهمون اضافه شد:اتاق؟گمشید توش.
چانیول نچ نچی کرد:کصخل؟شما دوتا برای ابد.
با غر غر همونطور که از پله ها بالا میرفتم گفتم:خانواده‌ی رد داده؟خانواده‌ی جون!
تهیونگ اعتراض کرد:یا یا!من تشنه‌م بود...البته دیگه نیست.
دماغشو کشیدم و گونشو بوسیدم.به مدت دو هفته وقتی میومدم خونه یا خاب بود یا دراز کشیده بود و درد داشت.
با حالت جدی ای گفتم:خیلی دلم برات تنگ شده بود بیبی.
خندید و خودشو بیشتر بهم فشار داد و گفت:تولدت مبارک مرد من.
چشای نقره‌ایش که برق میزد،لبای قرمزش که نیمه باز مونده بود،یقه‌ی بازش که پوست سفیدشو به رخم میکشید...اون شلوارک لنتی که بغلش چاک داشت و روناشو به نمایش میزاشت...همه چیزش مال من بود.
+ارایش کردی بیبی؟
سرشو تکون داد و گفت:دوس نداری؟
نیشخند زدم:من دوس دارم ولی میترسم تو از تاوانش خوشت نیاد.
لبخند زد و گفت:خوشم میاد.من از هرچی که مرتبط به تو باشه خوشم میاد.
...
*د.ا.د تهیونگ*
چشامو باز کردم و خب طبیعی بود که جونگکوک نبود.بازم صبح زود بلند شده بود و رفته بود شرکت و تا اخرشب هم برنمیگشت.ولی ظاهرا دیشب شب خوبی براش بوده.
یه یادداشت برام گذاشته بود:صبونه تو بخور لاولی.اگه نخوری به گوشم میرسه.مواظب خودت باش و اگه کاری داشتی جین هیونگ برای تو مونده خونه.زیاد از جات بلند نشو.هرچقدر دوسداشتی بخاب و استراحت کن.دوست دارم عشق من.
لبخند زدم.
*فلش بک...دیشب*
اروم نشستم رو دیکش و گذاشتم تا ته واردم شه.
-اهه...جونگ-کوک...
اروم خودمو تکون دادم و جونگکوک زمزمه کرد:شت...بیبی این اول اسم منه؟JK؟کنار رونت تتو کردی؟
اه کشیدم و گفتم:آ-آره.اسم توعه ددی...تولدت...مب-مبارک.
+شت...دوست دارم بیبی.
و خودش شروع کرد ضربه زدن توم.
*پایان فلش بک...زمان حال*
دوباره دراز کشیدم.همین که چشام گرم شده بود کسی در زد.
+بفرمایید داخل.
خانم لی طبق معمول صبونه‌مو اورده بود.
+اقا خواهش میکنم غذاتونو بخورین...هردفعه که شما غذاتونو نمیخورین من باید جواب پس بدم.
خندیدم و گفتم:تخم مرغ که نداره؟ازش متنفرم.
حقیقت این بود که با بوی تخم مرغ حالت تهوع میگرفتم.
خانم لی کلافه جواب داد:نه نداره اقا.
لبخند زدم:ممنونم.میخورمش نگران نباشین.
سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت و از اتاق رفت بیرون.گوشیم دنگ صدا داد.جونگکوک یه عکس از خودش فرستاده بود.یه تیشرت پوشیده بود که دکمه هاش باز بود و باعث میشد تتوهای روی سینه و دستاشو نمایان کنه و به دلیل نامعلومی ژیلت تو دستش بود:/

یه تیشرت پوشیده بود که دکمه هاش باز بود و باعث میشد تتوهای روی سینه و دستاشو نمایان کنه و به دلیل نامعلومی ژیلت تو دستش بود:/

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

براش نوشتم:چرا ژیلت تو دستته؟
دنگ.
+چون داشتم ته ریشمو میزدم.
ㅋㅋㅋㅋ-
-کی میای خونه؟
+اخر شب لاو.
-اهاو.باش.خسته نباشی.
+مرسی بیبی.مواظب خودت باش.
-باشه.دوست دارم.
+منم همینطور.
و گوشی رو قفل کردم و گذاشتم کنارم.با بی میلی نصف غذارو خوردم و بعد دوباره دراز کشیدم.ینی تهش چی میشه.حامله‌ام یا نه؟فردا دوباره باید برم پیش امبر.با شتاب گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به کوک.
+بیبی؟
-کوک فردا نوبت دکتر دارم.
+میدونم لاو.
یکم مکث کردم:میای دیگه مگه نه؟
+البته.و این دفعه فقط من و تو میریم.
اهی کشیدم:البته با جنی.
+اوه راستی اره.
-مرسی که میای.
+وظیفمه هانی.
لبخند زدم:دارم قطع میکنم.
+دوست دارم.
-...منم همینطور.
+بای بای کیوتی.
و قطع کردم.اون خیلی خوبه.از سرم زیاده.من دوسش دارم.خیلی زیاد.
.
.
.
.
.
.
بایستون تو تی اکس تی؟
یونجونننننننننن.چرا من رو این بشر انقد قفلم؟حالا شایدم اوردمش تو فیک.
اهم.این پارت چجوری بود؟
وای وای ذوق دارم که برن پیش امبر.
خب هنوز به قسمتای موردعلاقم نرسیدیم.
سد اندش کنم یا هپی اند؟
۱۰۰%هپی اند.
میخام شرط ووت بزارم بعد یادم میفته میانگین ریدرام دستم نیس😐💔
پس خودتون ووت و کامنت یادتون نره.
بوص بای💗😚

ßęçãûšê ï łōvé ÿòú Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang