*د.ا.د یونگی*
چانیول به بکهیون گفت که بیاد کلانتری تا مارو از خوابیدن تو پاسگاه خلاص کنه. و گفت جیمینم بیاره تا شک نکنه که شب کجا خوابیدم.
حدود یک ساعت بعد جیمین و بکهیون اومدن پاسگاه.
جیمین دوید به سمتم و بغلم کرد. ولی من چون دستام بسته بود نتونستم بغلش کنم.
+چه دردسری درست کردی؟
با شرمندگی گفتم:ما اومدیم سئوجونو ببینیم تا ازش راجب اون یارو بپرسیم.... ولی کمپانی هراستو خبر کرد و ما بهشون حمله کردیم.
نگاهی به چانیول که کنار بکهیون وایساده بود و باهاهش حرف میزد کردم و ادامه دادم: بعدشم که مارو اوردن اینجا و به جرم ضرب و شتم ۲۴ساعت باید اینجا باشیم.
جیمین اخم کرد:تو جئونی. نمیتونی کاری بکنی؟
بکهیون پاکوبان اومد سمتم و گفت:واقعا هراستو زدین؟
سرمو تکون دادم و بکهیون با ذوق بالا پرید. جیمین یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداخت و چشم غره رفت.
+باورم نمیشه! خیلی باحاله ای کاش منم اونجا بودم!
چانیول نچ نچی کرد و گفت:اینم از همسر ما.
پلیس یجوری به ما نگاه کرد و گفت:شما ازون منحرفای همجنس بازین؟(دهنتو ببند نکبت.)
و ازمون فاصله گرفت.
یه مرد جوون و خوش قیافه از اون طرف گفت:همجنس باز نه، همجنس گرا. چشم دیدن خوشبختی یکی از معروف ترین خانواده های کره رو ندارین؟ اونا جئونن! بهتره حواستون به خودتون باشه وگرنه با برادر ارشدشون تماس میگیرم.
تعجب کردم. اون مرد کیه و ما و سوکجینو از کجا میشناسه؟
پلیس چند بار تعظیم کرد و گفت:منو ببخشین واقعا نشناختمتون.
به اون مرد هم تعظیم کرد و پرسید:شما جئون سوکجینو از کجا میشناسین؟
مرد جلو اومد و گفت:من پارک جه بوم هستم. دوست صمیمی جئون سوکجین.
یه دختر کنارش بود که انگار تازه از پاسگاه ازاد شده بود.
اون لبخند زد و با من دست داد. منم سعی کردم لبخند بزنم.
جه بوم به پلیس گفت: فک نکنم شما بخاین دوتا جئونو اینجا نگه دارین..
پلیس با این حرفش جلو اومد و سریع دستبندامونو باز کرد و ازمون معذرت خاهی کرد. ما هم از اونجا اومدیم بیرون.
چانیول با جه بوم دست داد و گفت:من نمیدونم چرا به مغز این جئون نرسید که خودشو معرفی کنه.
جه بوم لبخندی زد: به ذهنش رسید ولی نخاست یجوری بنظر برسه که انگار خیلی به جئون بودن افتخار میکنه.
نامجون جلوی ماشین جیمین منتظرمون بود. براش دست تکون دادم. ولی اون همچنان دست به سینه با اخم اونجا وایساده بود. از نظرش نباید کارو با خانواده قاطی کرد.
جه بوم به دختر اشاره کرد و گفت:خب من دیگه باید برم دخترخالهمو برسونم.
و کارتشو به من داد. نگاهی به کارت کردم و توی جیبم گذاشتمش.
شونه بالا انداختم و سوار ماشین شدم.
*د.ا.د جونگکوک*
از شرکت یه راست رفتم خونه. اینروزا دلم میخاد سریعتر برسم پیش تهیونگ. حس عجیبیه. وقتی رسیدم خونه، بدون اینکه ناهار بخورم یه راست رفتم تو اتاقم. میدونستم تهیونگ نمیتونه حتی بشینه و ۲۴/۷تو اتاقه.
-تهیونگ؟
اروم صداش کردم. نگام کرد. داشت با گوشیش کار میکرد و پاپ کورن میخورد.
لبخند زد و گوشیشو گذاشت کنار:خسته نباشی.
-مرسی عزیزم... حالت بهتره؟
سرشو تکون داد. رفتم جلو و لباشو اروم بوسیدم. خندید و لباش کش اومدن.
...
*د.ا.د تهیونگ*
روی تخت نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم. به عبارت ساده داشتم فیلم ثور:راگناروک رو نگاه میکردم. خب، از ثور خوشم میاد. اون الههی رعد و برقه و خیلیم جذابهههه... ولی خب نه به اندازهی جونگکوک.(نویسنده برای اساطیر نورس کف و خون قاطی میکند)
اینروزا دیگه بچمون قراره به دنیا بیاد. (بعله دوماه گذشته)
قرار بود زایمانم طبیعی باشه... چون سزارین وحشتناکه. فک کن هفت لایه از بدنتو پاره کنن! (فکت)
جین هیونگ اومد تو اتاقم.
+سلام بچه.
-سلام هیونگ هندسامم.
اره خب،اون واقعا هندسامه.
+خب یکی هست که میخاد ببینتت.
از جلوی در رفت کنار و بنگ چان اومد تو. خب اسم اصلیش کریستوفر بنگ عه ولی کی حوصله داره بگه کرییستووووفر؟
اومد جلو سلام کرد. اون دوست جیمینه. به یه دلیل خاص نامعلومی هم هروقت منو میبینه به جونگکوک فوش میده.
+خب چطوری؟
جین هیونگ رفت بیرون.
گفتم:خوبم. چه خبر از دانشگاه؟
چان اخم کرد:چرا میپیچونی هیونگ؟ خوبی؟
اه کشیدم:نه. خیلی درد دارم.
+و در مقابله با درد داری ثور میبینی؟
خندیدم. که با پخش شدن درد شدیدی توی همهی بدنم بلافاصله لبخندم زایل شد. درد خیلی شدید بود اونقدر که فقط میخاستم بمیرم تا ازش خلاص شم...
صدای بنگ چانو شنیدم که گفت:چیشد؟ جین هیونگ!
تصویر تار شد. نمیدونستم کیا بالا سرم ان. اشکام پایین میریخت و ملافه رو محکم چنگ زده بودم.
دستمو رو شکمم گذاشتم و به زور گفتم:داره... ایییی...هق... میییااااددددد.
فقط میدونم که بلندم کردن و ما دیگه تو خونه نبودیم. تماس جین هیونگ به یه ادمم بادم میاد ولی نمیدونم کی بود. بعدش روی یه تخت منو میبردن و فضای دورم همش سفید بود. میدونم دست یونگی هیونگ توی دستم بود و من محکم فشارش میدادم.
جیغ کشیدم و گفتم:هیونگ....اییییییییییی....اگه مجبور شدیننننننننن...بببیییین منو بچم یکیو...ااخخخخخ...انتخاب کنین.... بچممممم مهم تررهههههه.
اخرشو داد زدم چون نمیتونستم اون دردو تحمل کنم. یادم میاد فشار خیلی زیادی به پایین تنم وارد شد و من احساس میکردم با پتک ثور (میولنیر و میگه) دارن میکوبن روی استخونام.
یکی از کنارم داد زد:فشار بده تهیونگ!فشار بده!
صدای یونگی هیونگ گفت:الان تموم میشه! فشار بده!
داد زدم و فشار دادم و لحظهی بعد بیحال روی تخت افتاده بودم. پاهام و دستامو باز کردن و دوباره چن تا اشک از چشمام پایین افتاد. نای حرف زدن نداشتم پس فقط چشمامو بستم و گذاشتم که به خاب یا کما یا هر فاکی که اون خستگی رو ازم بگیره برم.
*د.ا.د یونگی*
اینم از بچه جونگکوک. اوه خدا چقد کوچولوعهههههههه. دلم میخاد بغلش کنم.
وایسا ببینم خود جونگکوک ذلیل شده کجاست؟ چند بار به گوشیش زنگ زدم ولی جواب نداد.
از اتاق اومدم بیرون و به جمعیت پشت در که شامل جیمین، بکهیون، چانیول، جونگین، بنگ چان، مبینا، جین هیونگ، نامجون، جونمیون، جونگده، سویونگ، چه یونگ، جنی ، جیسو بودن گفتم:سالم به دنیا اومد. هردوشون سالمن ولی تهیونگ الان به استراحت نیاز داره.(اینا باز ایلی رفتن بیمارستان:/)
جنی که رنگش پریده بود با شنیدن حرفم افتاد تو بغل جونگین و به نظرم غش کرد. چه یونگ های های گریه کرد و چانیول بغلش کرد. تا جایی که من میدونم بعد بکهیون ، تهیونگ و چه یونگ مهم ترین ادمای زندگیشن. جیمین که داشت راه میرفت یهو وایساد و زد زیر گریه. بغلش کردم و گذاشتم خودشو خالی کنه.
امبر و مینگی از اتاق اومدن بیرون و گفتن:خب اینم از بچهتون... فقط تهیونگ حالش خیلی خوب نیست...
بعد با دیدن قیافهی جیمین حرفشو عوض کرد: منظورم اینه که تهیونگ الان حال نداره... بهتره بعدا برین دیدنش.
و از راهرو رد شدن. جیمین دستمو چسبید و با صدای لرزون گفت:ولی من میخام برم تو یونگ...
گفتم:اشکال نداره ولی بیدارش نکن.
رفت تو. جنی بلند شد و گفت:میشه بعدش من برم؟
اروم گفتم: فقط بزارین دو ساعت بگذره بعد هممون میریم باشه؟
جنی سر تکون داد و دوباره کنار چه یونگ که هنوز گریه میکرد نشست.
رفتم پیش جیمین و تهیونگ. جه بوم نگام کرد و لبخند زد و با صدای اروم گفت:میخای ببینیش؟
به جیمین نگاه کردم و دستمو رو کمرش گذاشتم. به سمت جه بوم هدایتش کردم و خودمم باهاش رفتم.
بچه روی یه تخت کنار تهیونگ بود. خیلی ریزه میزه بود.
YOU ARE READING
ßęçãûšê ï łōvé ÿòú
Fanfiction+احساس میکنم بدنم برای دوس داشتنت کافی نیست!...عشق تو فراتر از بدن من و همهی این دنیاس. . . . =احمق!چرا بخشیدیش؟اون بهت خیانت کرد! -چون دوسش دارم! . . . ٪اههه،چرا هیچ چیز بی نقص نیست؟ برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. +مگه کوری؟ . . . نام:چون دوست دارم...