ازدواج رسمی

1.8K 281 48
                                    

*د.ا.د تهیونگ*
از دیدن جه بوم هیونگ کلی خوشحال شدم ولی متاسفانه گلوم اونقدر درد میکرد که نمیتونستم چیزی بگم.
رفتارش با برادرش برام عجیب بود،ولی جه بوم هیونگ که انقدر لطیف و مهربون بود بدون دلیل همچین برخوردی نمیکرد.منم فوضولی نکردم و نپرسیدم.
جه بوم هیونگ خدافظی کرد و گفت میره تا به کارای بیمارستان برسه و رفت.جونگکوک کنارم نشست.
نگاهی بهش انداختم و خاستم چیزی بگم که انگشت اشارشو روی لبم گذاشت و بهم فهموند که نباید حرف بزنم.
اهی کشیدم و نفسمو بیرون دادم.
+ته مجبور نیستیم امروز انجامش بدیم.
با دستام مخالفت کردم و اروم گفتم:ولی امروز..(سرفه)تولد لیسا و ایون ووعه.(سرفه)میتونم انجامش بدم.
چشمای نگرانش چهرمو از نظر گذروند و بالاخره گفت:باشه...ولی اگه اذیت شدی بگو.همون لحظه برمیگردیم خونه.
سرشو به نشونه‌ی باشه تکون داد.
پرستار اولی وارد شد و بعد از چک کردن وضعیتم نسخه‌ی دکتر پارک رو بهمون داد و گفت که میتونیم بریم خونه.
همونطور که بهم کمک میکرد تا از جام بلند شم گوشیشو برداشت و یه تماس گرفت.خم شد و یکی از دستاشو زیر زانوهامو اون یکی رو زیر گردنم برد و بلندم کرد.فقط چشمامو بستم تا یکم استراحت کنم و چیزی نگفتم.از اغوشش خوشم میاد.جس خوبی داره...یجورایی حس ارامش.بوی خوبیم میده.شاید بوی یه لوسیون خاص و شیرین.
میتونستم راه رفتنشو احساس کنم.
+اومدی؟
=اره.بزار ببینم این تهیونگه؟...خدای من چیشده؟
چشماو باز کردم تا ببینم کی داره حرف میزنه.یه پسر جوون با خط فکی که اگه بهش دس میزدی قطعا دستتو میبرید.پوستش برنزه بود.چشمای کشیده‌ش وقتی لبخند زد شبیه ماهی شده بود و موهای ذغالی فِرِش روی پیشونیش ریخته بود.یه لبخند دندون نمای درخشان صورتشو تزیین کرده بود و پوستش که میدرخشید باعث شد به شباهتش به خورشید پی ببرم.
چشمش به من افتاد و گفت:اوههه....سلام تهیونگی.من هوسوکم.جانگ هوسوک.وکیل شوهرت.
سرمو خم کردم و لبخند زدم.

جونگکوک سرشو تکون داد و اخم کرد:نمیتونه حرف بزنه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جونگکوک سرشو تکون داد و اخم کرد:نمیتونه حرف بزنه.یجور ویروسه.
هوسوک تعجب کرد:اینجوری میخاین ازدواج کنین؟
جونگکوک شونه بالاانداخت و بعد از مکث کوتاهی سوار ماشین شد و سَرَمو روی پاش گذاشت.
کسی که جلو کنار راننده نشسته بود سرشو برگردوند و گفت:سلام جونگکوک.و البته...از دیدنت خوشحالم تهیونگ.
همون دختره بود.خاهر جونگده.فک کنم اسمش سویونگ یا یه همچین چیزی بود.لبخند زدم.سویونگ یه جعبه‌ی کوچیک مخملی رو به سمت جونگکوک گرفت و گفت:بدون این میخاستی خاستگاری کنی ازش؟
جونگکوک نفسشو بیرون داد و غر زد:اهه...چیکار کنم یادم رفت خب...از بس سوکجین هیونگ خودشیفته رو مخم راه رفت اصن یااادم رفت که باید اینو بردارم...
گوشیش زنگ خورد و غرغرشو قطع کرد.
+الو؟...
-....
+اهاو.نه فقط یه ویروسه....نه...فقط نمیتونه حرف بزنه...
-....
+خودم میدونم هیونگ!...کادوی لیسا رو تحول گرفتین؟
-....
+خب خوبه پس.کادوی ایون وو چی؟...

ßęçãûšê ï łōvé ÿòú Where stories live. Discover now