*د.ا.د تهیونگ*
دوباره خوابیدم.این روزا یا همش خابم سا دراز کشیدهم.ولی واقعا جون راه رفتنم ندارم.نگاهی به ساعت انداختم:۴بعد از ظهر؟ریلی بچچچچچچچچ؟
...
+حالا لازم نیست از اعماق تهت داد بزنی تهیونگ!
سهون با کلافگی گفت و خودشو روی مبل انداخت.
اهی کشیدم و ادای گریه کردن در اوردم:هیونگ!ولی من الان باید برم پیش مینگییییییی.
سهون پوفی کرد و گفت:چرا داد میزنی!جونگکوک سرمو میبره اگه بزارم بری بیرون.
سوهیونگ نونا با چشمای پف کرده و یه ماسک که روی صورتش بود همونطور که ربدوشامبرشو محکم میکرد گفت:چرا باید ساعت ۴بعد از ظهر داد بزنی کیم تهیونگ!
با ناامیدی برگشتم سمتش:نونا من باید مینگیو ببینم!
خمیازه کشید و صداشو صاف کرد:خب..ببین.
صورتمو جمع کردم و گفتم:ولی سهون هیونگ نمیزارههههههه.
خانم لی دوید سمتم:اقا لطفا داد نزنین!جونگکوک شی خیلی دعوامون میکنه وقتی بفهمه انقد به خودتون فشار اوردین!
جونگده از اتاقش اومد بیرون.
دوید سمت کتش و سوییچشو در اورد و به من گفت:بیا من میبرمت پیش مینگی جونت؛بیرون بردنت میرزه به این که داد نزنی.داد و بیداد جونگکوک بخاطر این کارم خیلی کمتره.فقط انقد داد نزن کره خر!من نمیدونم از اون حنجرهی کوچولو چجوری انقد صدا درمیاد!
سهون نچ نچی کرد:اره.جدا باید داد های جونگدهرو ببینی.من واقعا نمیدونم اونهمه صدارو از کجاش در میاره.وقتی داد میزنه رگاش باد میکنه و عرق میکنه.اوففف فقط حیف که ناله نمیکنه وگرنه میشد باهاش جق زد.
پوکر نگاش کردم:این خیلی گی بود هیونگ.
+اوه...واقعا؟
جونگده داد زد:بیا بریم!
گوشامو گرفتم:شت!چجوری انقد بلند بود؟
سوهیونگ نونا متاسف نگام کرد:کی میخای درست حرف زدنو یاد بگیری؟
سهون به جام جواب داد:هرگز!
خندیدم و پشت سر جونگده هیونگ رفتم.اون خیلی هیونگ خوبیه....و خب...اره یکم بی اعصابه و خیلی ضایهس رو چهیونگ کراش داره.
+کجا پیادهت کنم؟
...
جونگده هیونگ پیاده شد و گفت:فکرشم نکن که بزارم تنهایی بری تو این ساختمون.حالا که رسوندمت بااااید باهات بیام.
چشامو چرخوندم و گفتم:اوکی.ولی نمیتونی بیای داخل مطب هیونگ!
+وااا!مگه دکتره؟
سرمو تکون دادم:سونوگرافه.پسرعموم هم هست.
+خوبه پس.
از در ساختمون رد شدم و رفتم اسانسور.جونگده هیونگ دست به جیب پشت سرم راه افتاده بود و همه جارو مثه باباها دید میزد و سوال میکرد.
+اینجا چرا تنگه؟...اینجا چرا خلوته؟...مطبش کدوم طبقهس؟...منشی داره؟...دکتر خوبیه؟...مطمئنه؟...
خیلی غر میزد؛ولی اونم مثه بقیه خانواده فقط نگرانم بود.لبخندی زدم و دستاشو گرفتم:هیونگ!مطمئنه...نگران نباش.
و روی پاهام بلند شدم و گونشو بوسیدم.چشاش گرد و شد و گفت:عههه!بچه جون چندش نباش!
ولی نرم شد و لبخند زد.
از اسانسور بیرون اومدیم و با یه دختر روبه رو شدیم.لبخندی بهم زد و گفت:سلام تهیونگ.
چشماش برق شرورانهای زد و به جونگده نگاه کرد.
ESTÁS LEYENDO
ßęçãûšê ï łōvé ÿòú
Fanfic+احساس میکنم بدنم برای دوس داشتنت کافی نیست!...عشق تو فراتر از بدن من و همهی این دنیاس. . . . =احمق!چرا بخشیدیش؟اون بهت خیانت کرد! -چون دوسش دارم! . . . ٪اههه،چرا هیچ چیز بی نقص نیست؟ برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. +مگه کوری؟ . . . نام:چون دوست دارم...