ملاقات دوباره

1.6K 258 276
                                    

*د.ا.د یونگی... روز بعد*
در خونه رو باز کردم و با جیمین واردش شدیم. میدونستم جونگکوک الان باید تو باشگاه پشت استخر طبقه ی دوم باشه پس باهم رفتیم اونجا.
جونگکوک به طرز فجیعی پشت سرهم تند تند شنا میزد و عرقاش پایین میچکید.
+جونگکوک...
جیمین صداش کرد. صداش تو فضای تقریبا خالی باشگاه طنین انداخت. جونگکوک دست از کار کشید و بلند شد. با حوله عرقاشو خشک کرد و تیشرتشو پوشید.
با جیمین دست داد و گفت:چی شده؟
رابطه‌ی جیمین و کوک بهتر از اوایل شده بود. اونا باهم حرف میزدن و حتی گاهی وقتا جیمین با کوک و سارانگ میرفت بیرون.
جیمین گفت:ازت میخام بیای بریم پیش سارانگ.
چشمای جونگکوک گرد شد:بیام؟ الان... الان ساعت ۱۲شبه... خاب نیست؟
جیمین به من نگاه کرد و به دروغ گفت:نیست که اومدم ببرمت...
جونگکوک با شک پرسید:ولی... قبلا هیچوقت من نمیومدم... همیشه تو میاوردیش. ت-(نفس عمیقی کشید) تهیونگ ناراحت نمیشه؟
جیمین گفت:ناراحت نمیشه. حالا بیا بریم.
جونگکوک با همون سرو وضع عرقی و صورت رنگ پریده و بیحالش با جیمین رفت. منم پشت سرشون رفتم و قفل ماشینو باز کردم. سوار شدیم و من حرکت کردم.
جلوی خونه جیمین و تهیونگ وایسادم و ماشینو خاموش کردم.
*د.ا.د تهیونگ*
روی مبل دراز کشیدم و تلویزیونو روشن کردم. چرا جیمین نمیاد خونه؟ نکنه شب میخاد پیش یونگی هیونگ بمونه؟ من تنهایی تو خونه میترسم. سارانگ تازه خوابیده بود. فردا باید بفرستمش پیش باباش.
صدای باز شدن در اومد. حتما جیمین هیونگه. اون کلید داره.
صدای هیونگم اومد:ته؟ بیداری؟
از جام بلند شدم:اره هیونگ. چرا انقد دیر اومدی؟
رفتم جلوی در تا کیفشو ازش بگیرم و با دیدن اون خشکم زد.
سر جام وایسادم. تنم یخ کرد. چرا... چرا انقد شکننده شده؟ اصلا اینجا چیکار میکنه؟اون حق نداشت بیاد اینجا.
با صدای لرزونی گفتم:تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
یه قطره اشک از چشمش پایین افتاد. چونش لرزید و دستشو به دیوار گرفت.
جیمین اومد سمتم:ته... من اوردمش.
داد زدم:کی گفته من میخاستم ببینمش؟؟ به چه حقی اومده تو خونه‌ی من؟
سارانگ با صدام بیدار شد. دویدم سمت اتاقش و توی بغلم گرفتمش.
-بیبی.... معذرت میخام... بیا بخابیم باشه؟
+مام.. لیل. (شیر)
دختر کوچولومو توی بغلم فشردمش و به دستای کوچولوش بوسه زدم:گشنته هانی؟
سرشو تکون داد. از اتاق بیرون اومدم و سمت اشپزخونه رفتم.
جیمین پشت سرم اومد:تهیونگ. نباید اونجوری برخورد میکردی.
-کار اشتباهی کردی اوردیش خونه هیونگ.
سارانگ با دیدن جیمین جیغ کشید:داد... بخللللل. (دایی. بغل)
جیمین سارانگو از بغلم گرفت و نوک دماغشو بوسید:تهیونگ. اون به شدت نیاز داره کنارت باشه. چرا نمیزاری؟... سارانگی.. بابا اومده.
شیشه شیرو تکون دادم و توی دهن سارانگ گذاشتم و بچمو از بغلش گرفتم.
سارانگ شیشه رو پس زد و گفت:بابا.. باباااا.
فک کنم زبون این بچه اصن نباید باز میشد. وقتی فهمید باباش تو خونه‌ست شروع کرد به گریه کردن و دست و پا زدن.
با سرزنش گفتم:هیونگ... چرا بهش گفتی؟
+باید باباشو ببینه.
رومو برگردوندمو و گذاشتم بچه رو ببره پیش.... پیش جونگکوک. چرا انقد شکسته و ضعیف شده؟
صدای شکسته و لرزونشو شنیدم:بابایی؟ چ-چرا بیدار شدی خوشگلم؟
نفس همیقی کشیدم و رفتم تو هال.
جونگکوک سرشو بلند کرد. دور چشماش گود افتاده... رنگش زرد شده.
بچه رو تو بغلش گرفته بود و شیشه شیرو براش نگه داشته بود.
+م-من متاسفم که... که مزاحمت شدم. من نمیدونستم تو راضی نیستی... ینی... ینی جیمین بهم نگفته بود.
اهی کشیدم:فک کنم... اشکالی نداره. میخای... میخای بشینی؟
جیمین لبخند زد.
جونگکوک با شوک به جیمین و بعد به من نگاه کرد:بیرونم نمیکنی؟
اون واقعا ضعیف و اسیب پذیر شده. دلم براش میسوزه. چشام از اشک پر شد.
رومو اونور کردم و گفتم:نه.
واقعا نمیدونستم باید چه برخوردی با شوهرم داشته باشم. من یک سال بود که ندیده بودمش و اون یهویی تو خونمون ظاهر شده بود. خاطراتمو زنده کرده بود و یجور کشش خاص و گرمای انکار ناپذیر به ارمغان اورده بود.
جیمین گفت:من تنهاتون میذارم.
نهههه! اخرین چیزی که لازم دارم تنها موندن با پدر بچمه!
ولی اینو نگفتم. جیمین از خونه خارج شد و درو دشت سرش بست.
جونگکوک روی مبل نشست و نگام کرد.
سارانگ توی بغلش شیر میخورد و به موهای بلند باباش دست میزد. موهاش خیلی بلند شده بود و تا زیر گوشاش میرسید. ته ریش داشت و معلوم بود که اصلا به خودش نمیرسه.
گفتم:چرا اومدی؟ بعد یک سال؟
بدون اینکه به چشمام نگاه کنه با شرمندگی گفت:د-دلم برات تنگ شده بود.
نفسم برید. نمیدونستم چی بگم. شاید باید بیرونش میکردم. شایدم نه. واقعا گیج شدم.
ولی رفتم و اونور مبل نشستم. نگاهمو به پارچه مبل دوختم و دستمو روی بازوی لاغرم کشیدم و سعی کردم به عضله های بازوی پر از تنوی اون که از زیر تیشترش نمایان بود خیره نشم.
-چیزی.. میخوری؟
با تعجب نگام کرد. یه جور درماندگی خاص تو چشماش بود که دلمو به رحم میاورد. انگار که تموم سالهای عمرش تنها بوده و تازه کسیو پیدا کرده.
گفتم:جونگکوک... با تواما.
سرشو تکون داد و همچنان با شیفتگی بهم نگاه کرد.
+تو... هنوزم خوشگلی.
سرفه‌ی فیکی کردم و سرخ شدم.
-اهم... مرسی. اوه... شیرش تموم شده... خابیده؟
به سارانگ نگاه کرد و اروم تو بغلش جا به جاش کرد:اتاقش کجاست؟ من میزارمش توی تختش.
گفتم:نیازی نیست خودم میبرمش.
همزمان بلند شدیم. بازم تفاوت قد و هیکلمون یجورایی حس خوبی بهم داد.
جونگکوک اروم گفت:نه... تو کمرت درد میکنه. کجاست؟
به در کنار اتاق منو جیمین اشاره کردم. (منظورش اینه که اتاق خودشو جیمین مشترکه.)
سارانگو توی تختش گذاشت و برگشت توی هال.
گفتم:خیلی...تغییر کردی.
سرشو تکون داد ولی چیزی نگفت. 
جو خیلی سنگین بود. خیلی خیلی سنگین.
گفتم:خب... فک کنم دیگه جیمین بیاد تو خونه بهتره.
سریع از جاش بلند شد و دستپاچه گفت:ا-اره منم میرم... ممنون از پذیراییت. خ-خدافظ.
و یه تعظیم بلند بالا کرد که نزدیک بود دماغش به زانوش بخوره.
و درو باز کرد و از خونه بیرون رفت. نفس لرزونمو بیرون دادم و گذاشتم اشکام بیان. گناهم چی بوده که انقد تاوان داره؟
.
.
.
.
چطور بود عایا؟
از فیک راضی این؟
میدونین خیلی دوستون دارم لابلی ها؟
از کدوم پارت فیک بیشتر از همه خوشتون میاد؟
همین دیگه.... بوصتون دارم. بای بای کیوتیا🥺💙💙

ßęçãûšê ï łōvé ÿòú Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin