وقتی به ورودی عمارت رسیدیم،خب،فکم داشت میخورد به زمین.من حتی نمیدونستم تو کره همچین جاهایی هم وجود داره!واو...واقعا واو.
جونگکوک اینجا تنها زندگی میکنه؟چیزی که به ذهنم رسیده بود رو بدون فکر به زبون اوردم:تو اینجا تنها زندگی میکنی؟
سرشو به نشونه نفی تکون داد.
+نه.من خانواده دارم.
گفتم:ینی...ینی والدینت مشکلی با ازدواجمون ندارن؟
خندید:تهیونگی،من گفتم یه خانواده دارم،نگفتم با والدینم زندگی میکنم،ولی بله،اونا با ازدواجمون مشکلی ندارن.
گیج شده بودم و خجالت میکشیدم سوال بپرسم و میترسیدم که فضولی باشه؛ولی خب اگه قرار بود مرد من باشه،باید بهم دربارهی خودش توضیح میداد.
پس پرسیدم:من گیج شدم جونگکوک،ینی چی؟
از ماشین پیاده شدیم.اون دستمو گرفت و گفت:تو خونه با بعضیاشون اشنا میشی.بعدشم من برات توضیح میدم،باشه لاو؟
-باشه.وادر عمارت که شدیم،نفسم بند اومد.
چه یونگ،دخترخالهی مهربونم روی مبل نشسته بود و با ورود ما سرشو از رو گوشیش بلند کرد و گفت:پس بالاخره وارد خانواده شدی ته!
و دوید سمتم و بغلم کرد.منم بغلش کردم.اون واقعا خوشگل بود و اگه استریت بودم شاید حتی بهش علاقمند هم میشدم،ولی فعلا که اینطور نبود.چه یونگ جونگکوکو هم بغل کرد:خسته نباشی اوپا.گرسنهاین؟
جونگکوک گفت:اره،چیزی برای خوردن داریم؟
چه یونگ صدا زد:خانم لی!میشه برای جونگکوک و همسرش غذا بیارین؟
خدمتکاری که فک میکردم ممکنه پیر باشه ولی در عوض خیلی جوون بود اومد و کت جونگکوک و منو گرفت و به من خوشامد گفت:واییییی تهیونگ شی!نمیدونین که جونگکوک حدودا ده ساله دنبالتون میگرده....خوشحالم که بالاخره پیداتون کرد.من لی سونگری هستم.در خدمت شما.
متقابلا تعظیم کردم:منم کیم-نه،جون تهیونگ هستم.از اشناییتون خوشحالم.
خانم لی گفت:من تا نیم ساعت دیگه میز رو اماده میکنم،کس دیگه ای هم باهاتون ناهار میخوره؟
به جونگکوک نگاه کردم.اون گفت:بله،جیمین و چانیول و لیسا یک ساعت دیگه میرسن؛لطفا ناهار باشه برای یه ساعت دیگه.تا اونموقع من خونه رو به تهیونگ نشون میدم.
دستمو گرفت و به سمت پشت نشیمن برد.
CITEȘTI
ßęçãûšê ï łōvé ÿòú
Fanfiction+احساس میکنم بدنم برای دوس داشتنت کافی نیست!...عشق تو فراتر از بدن من و همهی این دنیاس. . . . =احمق!چرا بخشیدیش؟اون بهت خیانت کرد! -چون دوسش دارم! . . . ٪اههه،چرا هیچ چیز بی نقص نیست؟ برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. +مگه کوری؟ . . . نام:چون دوست دارم...