*د.ا.د جونگکوک*
با یه سردر وحشتناک از خواب بلند شدم. حالت تهوع شدید و سرگیجه داشتم. سریع از جام بلند شدم و دنبال دسشویی گشتم. وات دفاک؟ این که اصن خونهی من نیست!
دسشویی کجاست اصن؟ از اتاق بیرون اومدم... فضای خونه عز فاک اشنا بود برام... ولی الان حالم بدتر از این بود که بفهمم کجام...
+جونگکوک؟... یا حضرت مسیح چه ترسناک شدی!
جیمین؟ من تو خونهی کیم ها ام؟
به زور گفتم:د-دسشویی.. کجاس؟
جیمین با تگرانی به در کنار ورودی اشاره کرد. به زور خودمو پرت کردم توش و عق زدم و محتوای معدمو بالا اوردم.
همش الکل بود. نه چیز دیگه. نفس عمیقی کشیدم و به صورتم اب زدم. من دیشب چه گهی خوردم؟ اصن اینجا چیکار میکنم؟ یادمه رفتم خونه و مست کردم و بعد... بعد جین هیونگو مجبور کردم منو بیاره اینجا... و بعد عین وحشیا تهیونگو بغل کردم... بغلش کردم! اه،قلب کوفتی یه بغل بوده دیگه حالا!
توی اینه یه نگاه به خودم انداختم. واقعا ترسناک شده بودم.
از دسشویی رفتم بیرون و به محیط خونه نگاهی انداختم. از توی اشپزخونه بوی خوبی میومد. جیمین روی میز ناهارخوری نشسته بود و غذا میخورد.
پرسیدم:ساعت چنده؟
+۳بعد از ظهر. خوب خوابیدی؟
صدای تهیونگ بود. با دیدنش نفسم بند اومد و قدرت تکلمم کاملا از دستم رفت.
-ا-ا-اره. مم-ممنون.
جیمین پوزخند زد.
تهیونگ گفت:بیا اینو بخور... کمک میکنه خماریت زودتر رفع شه. معدت خالی بود مگه نه؟
سرمو تکون دادم و به سوپ نگاه کردم. میل نداشتم ولی نشستم رو به روی جیمین.
جیمین با طعنه گفت:میبینم فقط با نگاه کردن بهش لکنت میگیری.
اخم کردم:مسخره.
احساس کردم پام داره کشیده میشه. نگاهی به پایین کردم و سارانگو دیدم. اون با یه حالت خیلیییی کیوت داشت شلوارمو میکشید. خوب نمیتونست راه بره و چار دستو پا میرفت.(یه همچین چیزی)
خم شدم و تو بغلم گرفتمش.
+بابااا...
با دستش دماغمو گرفت و فشار داد:جون بابا؟ اوخ...
موهامو محکم کشید.
جیمین گفت:افرین دایی.. بِکِش که باید بِکِشی.
با حالت پوکر نگاش کردم که ساکت شد.
+جونگکوک!گفتم اونو بخور.
تهیونگ باهام حرف زد! اون بهم گفت جونگکوک!
سرمو تکون دادم و شروع کردم به خوردن. سارانگو با یه دستم نگه داشتم و گذاشتم با انگشتام بازی کنه.
جیمین گونهی تهیونگو بوسید و گفت:من دارم میرم... ولی بگما!اگه برگردم و بفهمم که هیچ حرفی باهم نزدین دوباره تا یک ماه نمیزارم همو ببینین. مراقب خودت باش تهیونگ.
'ایش' ای زیر لب گفتم. برا چی باید لپ خوشگل تهیونگمو بوس میکرد؟خب اون هیونگشه... ولی بازم نباید بوسش میکرد!
جیمین از در خونه بیرون رفت و من و همسرمو بچمو باهم تنها گذاشت.
سوپمو تموم کردم و سارانگو تو بغلم جا به جا کردم.
تهیونگ سفره رو جمع کرد و گفت:اممم... ببین... نه ولش کن.
و رفت تو اشپز خونه. سارانگ دوباره موهامو کشید که یادم اومد اونم اونجاست.
تهیونگ دوباره اومد تو هال و یکم اونور تر از من نشست:ببین... بیا تمومش کنیم.
با دسپتپاچگی گفتم:ا-اره... من متاسفم.. ازین که برات مزاحمت ایجاد کردم... و ... و اونجوری ب-بغلت کردم.
تا بناگوش سرخ شد:مهم نیس... من اینو نگفتم..
خیلی بیش از حد مشتاق نگاش کردم که گفت:میشه زل نزنی؟... منظورم اینه که... جیمین هیونگ میگه باید تکلیفمونو مشخص کنیم.
با ناامیدی زیرلب گفتم:ینی خودت نمیخای؟
+چیزی گفتی؟
سرمو بالا اوردم و به چشمای مشکی شفافش نگاه کردم:گفتم... گفتم کخ خودت نمیخای که... که تک-تکلیفمون مشخص شه؟
سرشو تکون داد:چرا میخام.. وگرنه که... بیخیال. میخاستم بپرسم.. چرا برگشتی؟
لبمو گاز گرفتم:بگم باور میکنی؟
+بستگی داره.
بدون اینکه نگاش کنم زمزمه کردم:چون دوست دارم.
دیدم تار شد و دوباره چشام پر شد.
بهش نگاه کردم. اشکاش از روی گونهش غلطیدن و افتادش پایین. جونهش لرزید.
-ه-هنوز حسی بهم داری؟ حتی یه ذره؟
همچنان با ناباوری بهم زل زده بود:من... جونگکوک...
سعی کردم توضیح بدم:من متاسفم.... بد خراب کردم... الان برگشتم... چون... چون دوست دارم... فقط نمیدونم چی بگم... من...من عاشقتم لنتی... تهیونگ عاشقتم میفهمی؟
+اینا... اینا زیادیه جونگکوک... درست نیست...
-چرا درست نیست؟ما هنوزم یه زوجیم.
+نه مثل قبل!اگه میخای برگردی... یکم زمان میخاد تا... تا بهت عادت کنم... یه روز برای فراموش کردن یه سال کافی نیست. یه سالم برای بخشیدن خیانت کافی نیست.
سارانگ با دیدن گریهی ماد،تا شروع کرد به گریه کردن و من هول شدم. تهیونگ از بغلم گرفتش و بغلش کرد.
+مامان اینجاست باشه؟اروم باش هانی.
گفتم:من متاسفم-
حرفمو قطع کرد و گفت:میدونم که هستی. وگرنه الان اینجا نبودی. فقط... بیا یواش یواش پیش بریم... باشه؟
این یه فرصت دوبارهس؟یه برگشت؟یه بخشش؟
-باشه. میشه... میشه لطفا هرروز ببینمت؟
-اره.. اره فک کنم میشه.
گوشیم زنگ خورد.
از جام پریدم:میتونم جواب بدم؟
اخم کرد:چرا از من میپرسی؟
با درموندگی گفتم:اخه دارم باهات حرف میزنم.
+اوه.. خب جواب بده.
دویدم سمت اتاق و از توی جیب کتم گوشیمو در اوردم. چانیول بود. اخه چرا الان باید زنگ بزنی مزاحم؟
-هان؟.. زهرمار!وسط یه جلسهی مهم بودم بز کوهیه نکبت! ...همیشه بد موقع ظاهر شو!...خب به من چهههه!... گوشیو بده به بک... الو بک چانیول یه دخرهرو بوسیده!... اره راس میگم.
بک گوشیو قطع کرد. اون چرتو گفتم که قطع کنه. الانم حداقل تا یک ساعت باید به بکهیون توضیح بده که همچین گهی نخورده.
وارد هال شدم.
-من دیگه میرم. ممنون.
و تعظیم کردم. خاستم از در برم بیرون که صدام کرد:جونگکوک!
برگشتم:بله؟
+در طول روز چند قاشق عسل بخور. برا سردردت خوبه.
لبخند زدم:ممنون.
و از خونه بیرون اومدم و سعی کردم از خوشحالی فریاد نکشم. اون همین الان منو پذیرفت!
(هاها... انقد مطمئن نباش جئون😏من هنوز نمردم که شما دوتا همنقد راحت بهم برسین)
.
.
.
.
.
دوسم دارین یا چی؟
منم دوستون دارم😌💙
BẠN ĐANG ĐỌC
ßęçãûšê ï łōvé ÿòú
Fanfiction+احساس میکنم بدنم برای دوس داشتنت کافی نیست!...عشق تو فراتر از بدن من و همهی این دنیاس. . . . =احمق!چرا بخشیدیش؟اون بهت خیانت کرد! -چون دوسش دارم! . . . ٪اههه،چرا هیچ چیز بی نقص نیست؟ برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. +مگه کوری؟ . . . نام:چون دوست دارم...