*د.ا.د جونگکوک*
من و جیمین تو بیمارستان خوابیدیم. کیونگسو و نامجون هم موندن. نامجون برای اینکه به جون من غر بزنه، کیونگسو برای اینکه نصیحتم کنه.
جیمین تو اتاق تهیونگ موند تا مواظبش باشه ولی من توی راهرو روی صندلی نشستم و فقط گریه کردم.
گوشیم زنگ خورد. جین هیونگ بود .
-بله؟
+جونگکوک؟ بیا خونه من میام میمونم.
-نه هیونگ من باید اینجا باشم صبح کارای ترخیصشو انجام بدیم.
+پس یکم بخاب.
-مرسی هیونگ. دوست دارم شب بخیر.
+صبت بخیر. ساعت ۵صبه.
-اها باشه...
جیمین از اتاق اومد بیرون و صدام کرد.
-هیونگ من باید برم... ته لازمم داره.
-جونگو.... اون دوست داره... الان فقط تنها چیزی که لازمه اینه که ازت مطمئن بشه... و این طول میکشه. عجله نکن و اروم خودتو ثابت کن.
اشکمو پاک کردم. جین هیونگ تنها کسی بود که باهام بد رفتار نکرد. درواقع جوری که حقم بود باهام رفتار نکرد.
-باشه هیونگ... الان واقعا باید برم... ممنون.
و گوشیو قطع کردم. تند تند رفتم سمت اتاق و وارد شدم.
جیمین که الان ارومتر شده بود بدون طعنه زدن گفت: من میرم بیرون... تهیونگ کارت داره.
و بعد در گوشم گفت:درستش کن جونگکوک... دوباره گند نزن.
سرمو تکون دادم و دماغمو پاک کردم.
کنار تخت نشستم و به تهیونگ نگاه کردم.
-ک-کارم داشتی ه-هانی؟
سرشو تکون داد:من بهت یه شانس دوباره دادم... و یسری کار هست که باید بکنی... باید... باید ثابت کنی که دوباره ولم نمیکنی.
-هرچی که باشه انجام میدم.
+اول از همه دیگه نباید با بوگوم و خاهرش و خاهرت ارتباط داشته باشی.
-ب-بوگومو اخراج کردم و دیگه جونگیون و سانهه رو نمیبینم.
نفسشو اروم بیرون داد و گفت:هرروز حداقل دوساعت باید برای من و دوساعت برای بچمون.... وقت بزاری.
تایید کردم. ادامه داد: شبا زود میای خونه و موقع خواب درست حسابی بغلم میکنی.... در اتاقتو نمیبندی و میزاری من تماسا و پیاماتو چک کنم... باید بریم پیش مشاور... اگه با هرکدومش مخالفی باید بگم که من طلاق میخام.
تنم لرزید:نه... طلاق نه. من مخالف نیستم... تهیونگ... طلاق نگیر... لطفا...
+چرا نباید بگیرم؟ تازه فهمیدم شوهرم اصن دوسم نداشته!.. تازه فهمیدم اصن مهم نبودم برات!... چجوری؟...چجوری دلت اومد... تو میدونستی من باردارم.... ولی... لنتییی... ازت متنفرم جونگکوک.
دوباره داشت گریه میکرد. دلم اتیش میگرفت وقتی اشکو تو چشاش میدیدم و دلیلش خودم بودم. (به امید روزی که تنت اتیش بگیره نکبت)
دستشو گرفتم که از دستم کشیدش بیرون.
+تا وقتی با دستات یکی دیگه رو لمس میکنی به من دس نزن!
داد نمیزد ولی با گریه میگفت.
-ت-تهیونگ! دیگه لمسش نمیکنم... من اصلا لمسش نمیکنم!
+دوسش داشتی؟
-تهیونگ...
+جوابمو بده.
-نداشتم و ندارم.
نفس لرزونشو بیرون داد و سرشو رو بالش گذاشت. انگار که خیالش راحت شده باشه.
+جونگکوک... تا یه مدت... من نمیتونم زیاد پیشت بودنو تحمل کنم... لطفا برو بیرون.
سرمو تکون دادم و بغضمو قورت دادم. از اتاق اومدم بیرون. سرمو تو دستام گرفتم و به دیوار تکیه دادم. من چیکار کرده بودم خدایا؟
جیمین گفت: به حرفاش گوش کن. کم کم دوباره مهربون میشه. طاقت ندیدنتو نداره. یکاری نکن از خونت بره.
و رفت پیش تهیونگ. نامجون اخمی کرد و روشو ازم برگردوند. منم رفتم تا هزینهی بیمارستانو بدم.
*د.ا.د تهیونگ*
وحشتناکه. درد داره. شکممو نمیگم. قلبمو میگم.
بچمو توی بغلم گرفتم و دستاشو اروم تو دستم گرفتم:بیبی.. بالاخره اومدی پیش مامان.
جیمین اومد تو بهم لبخند زد. اروم پتومو بالاتر کشید و پیشونیمو بوسید. جایی که قبلا لبای کوک مینشست. با نارحتی فکر کردم: دیگه نه.
+بخاب عزیزم. زیاد بخودت فشار بیاری بیحال میشیا.
یجورایی انگار جیمین هیونگ میخاست جای جونگکوکو برام پر کنه. ولی هیچکی مثه اون نبود. الان که از خودم رونده بودمش یجورایی احساس کمبود داشتم.
گفتم:هیونگ... میخام ببخشمش و بپرم تو بغلش انگار اتفاقی نیوفتاده... ولی افتاده. یه اتفاق بزرگ افتاده.
دوباره گریهم گرفته بود. واقعا اتفاق افتاده بود. من میبخشمش... ولی باید مطمئن شم که دوباره نمیره.
جیمین هیونگ دستامو اروم بین دستاش جا داد و نوازششون کرد:یکم فرصت بده تا خودشو ثابت کنه ته.
فقط سرمو تکون دادم و سعی کردم بخابم. که با فکر و خیال جونگکوک،اونقدراهم اسون به نظر نمیرسید.
امبر اومد تو و گفت:سلام تهیونگ. من اومدم وضعیتتو چک کنم بعدشم میرم. اگه سوالی داری بپرس.
جیمین هیونگ دستمو محکم گرفت و گفت:چرا نمیتونه شیر بده؟خب پریود که میشه رحمم که داره.
امبر همونطور که دستگاهارو چک میکرد گفت:وا!اولن مگه از رحم شیر میدن؟ دومن که درسته اون هورمون هارو داره ولی میبینی که، سینهش مث زنا نیس. و ینی اون محفظهای که شیر داخلش باشه رو نداره و علاوه بر این بدنش اونقدرا قوی نیست که بتونه ویتامینارو با بچه تقسیم کنه.
اهی کشیدم و گفتم:ینی سارانگ کمبود ویتامین میگیره؟
+به احتمال زیاد نه. بگیر بخاب. هرچی بیشتر استراحت کنی زودتر میتونی بلند شی.
جیمین تاییدش کرد و گفت:من اینجا میمونم. با خیال راحت بخاب.
...
*د.ا.د جونگکوک*
تا یه هفته بعد از اینکه مرخص شد، به شدت بیحال و رنگ پریده بود.
جیمین میگفت«اون خود به خود ضعیفه تو ام ریدی به حالش»
در اتاق تهیونگو که از اتاق من جدا بود زدم. اون حاضر نبود با من یه جا بخابه.
جواب نداد. احتمالا خوابه. اروم وارد اتاقش شدم. رو تخت دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود. سینهش اروم بالا پایین میرفت و کاملا هوشیار خوابیده بود تا حواسش به دخترمون، سارانگ هم باشه.
با کمترین سروصدا رفتم و کنارش روی تخت نشستم. با تکون خوردن تخت نالهای کرد و چشماش باز شد.
+ج-جونگکوک!
-ته... لطفا یکم بزار پیشت باشم.... فقط...
+من نمیتونم تحملت کنم.
-خواهش میکنم.... فقط نیاز دارم ببینمت... من... خیلی وقته که ندیدمت.
اره درسته. من توی این یه هفته فقط سارانگو دیده بودم و بغل کرده بودم. گاهی حتی به من سپرده بودنش. ولی تهیونگو ندیدم.
نفس لرزونشو بیرون داد و گفت:خ-خیله خب.
فقط نگاش کردم. نگاه خیرمو به صورت رنگ پریده و ظریفش دوختم و توی دلم به خودم فحش دادم که باعث دردش شدم.
+زل نزن.
-...مت-متاسفم. ولی... تو خیلی قشنگی.
اهی کشید:جونگکوک... نیومدی که باهام لاس بزنی.. من نمیتونم..
سرمو تکون دادم و گفتم:اگه نزاری پیشت باشم چجوری باید ثابت کنم دوست دارم؟اجازه بده پیشت باشم.
چند ثانیه بی حرف فقط به جلوش نگاه کرد و وقتی یه اشک از چشمش پایین چکید گفت:باشه...
...
*د.ا.د تهیونگ*
من ماه پیش مرخص شدم. جونگکوک یکسره بین اتاق منو بچمون درحال رفت و امده و به جز جیمین نمیزاره کسی بیاد تو و میگه تو بدنت ضعیفه و ممکنه به کوچیک ترین بیماریا دچار بشی عزیزم. همنقدر ساده شروع کرده. ساده و شیرین. من اینجوری دوس دارم. دوس دارم یجوری باشم که ازم مراقبت کنه و توجهشو رو من بزاره. دوس دارم بهش تکیه کنم... ولی اون دوس نداش. اون اینو منو دوس نداشت و رفت با یکی دیگه. اوه خدا این دردناک ترین اتفاق زندگیمه.
صدای گریهی سارانگ بلند شد و من صدای دویدن جونگکوک برای رسیدن به بچهرو شنیدم. اروم دستمو به کمرم گرفتم و از جام بلند شدم. اتاق سارانگ دوتا در اونور تر بود. ینی کنار اتاق جیمین هیونگم. صدای گریه قطع شد. وقتی وارد شدم جونگکوک بچه رو توی بغلش گرفته بود و اروم تکونش میداد. زیرلب براش لالایی میخوند. به در تکیه دادم و اون دوتا رو نگاه کردم.
جونگکوک همونطور که میچرخید چشمش به من خورد و نگاهی به سارانگ انداخت. وقتی مطمئن شد خوابه اروم به سمتم اومد و گفت:هانی تو چرا بلند شدی... کمرت درد میگیره اینجوری... بیا... میخای ماساژت بدم؟ .... یا اگه با من راحت نیستی میتونم با ماساژورامون تماس بگیرم.
-ممم... ایدهی خوبیه... ممنون.
لبخند زد و کمک کرد تا برگردم به اتاقم. وقتی اینجوری بهم نزدیک میشه یه حس کوچیکی زیر دلمو قلقلک میده. و همینطور فکرای بد به مغزم هجوم میارن. ولی سعی میکنم اونارو از خودم دور کنم. چون باعث میشن که حالم بد بشه و حوصله نداشته باشم.
جونگکوک پشت کمرمو گرفت و گذاشت تا بشینم روی تخت. یه حولهی پفی سفید و روی پیکج گذاشت تا گرم بشه و رفت تا وان رو پر از اب کنه.
چند دقیقه بعد اومد بیرون و گفت:من ابو اماده کردم... نمکی که دوس داری ام ریختم توش... میخای کمکت کنم تا اونجا بری؟
سرمو تکون دادم. جونگکوک دستمو گرفت. خیلی ظریف باهام برخورد میکرد. انگار که یه عروسک سرامیکی شکستنی باشم. (عی خداااا میخام بمیرم. دوس داشتم نارضایتی ته رو بیشتر کش بدم ولی نتونستم)
لباسامو در اوردم. میتونستم نگاه خیرهشو روی بدنم حس کنم و این حس خوبی بهم میداد. حداقل میدونستم که هنوز از بدنم خوشش میاد و براش جالبه. تازگی داره و هنوزم جذابه.
یهویی حس پیچیده شدن دستاش دور کمر و شکممو احساس کردم. من نمیتونستم نزدیکیشو تحمل کنم.
-ن-نکن جونگکوک.
اون اروم بلندم کرد:اوممم... فقط میخاستم بزارمت تو وان خوشگلم.
منو پایین اورد و تو اب گذاشت. گرم و مطبوع بودن اب لرز کوچیکی بهم انداخت.
+وایی... سرده عسلم؟
-نه... یهویی بود.
بوسهی کوچیکی روی پیشونیم گذاشت و دستاشو پایین اورد تا ماساژم بده. منم مثله اولای ازدواجمون با هر لمسش سرخ و سرخ تر شدم.
دستاش اروم روی کمرم میلغزید و مالش میداد. دستشو روی شکمم کشید و اروم نوازشش کرد.
اه کوچیکی از سر خوشی کشیدم:احح...
جمع شدن چشما و باز شدن لبشو دیدم. لبخند میزد.
+حس خوبی میده لاو؟
-اح اره.
تنم زیر دستای کشیده و نرمش پیچ میخورد و این دست خودم نبود.(دستاشووووو خداااا میخام بمیرم. کسی اینجا هس که عاشق یه دست شده باشه؟)
-ج-جونگکوک کافیه.
+باشه بیبی. لباسای تمیز میزارم برات.
و دستمو بوسید. اره تحمل بوسیدن لباشو نداشتم و یه ماه و چند روزه که نمیتونه لبامو لمس کنه.
وقتی از حموم بیرون اومدم لباسای تمیز و جدید روی تخت چیده شده بودن. حولهی گرم و نرمو به خودم پیچیدم. یادم اومد که فردا باید بریم پیش مشاور. تا الان که خوب داشتیم پیش میرفتیم.
ولی هنوزم حرف هوسوک هیونگ تو گوشم میپیچه:احمق! چرا بخشیدیش؟ اون بهت خیانت کرد!
-چون دوسش دارم!
من بودم که با پررویی تو روی هیونگم اینو داد زدم.
-چون دوسش دارم و این به دیگران ربطی نداره! یبارم که شده تو زندگیم دخالت نکنین! حالا که تو یه خونه زندگی میکنیم دلیل بر «تو زندگی دیگران دخالت کنین» نیست! یاد بگیرین به حریم شخصیم احترام بزارین! اصن شوهرمه دوس دارم هرروز هرروز برینه به زندگیم.
و در اتاقمو به هم کوبیدم.
دیگه کسی تو تصمیماتم دخالت نکرد. هوسوک هیونگ وانمود میکرد که اون اتفاق نیفتاده و هنوزم هروقت منو میدید بهم لبخند میزد. ازین کارش حسابی ممنون بودم.
-جونگکوک؟
سریع اومد:جونم؟
-من میخام بخابم حواست به سارانگ باشه... و فردا دوباره باید بریم پیش مشاور.
لبخند زد و گفت:باشه عزیزم... من درو میبندم تو راحت باش.
لباسامو پوشیدم. من مثله جونگکوک نمیتونم لخت بخابم. اون همیشه لخت میخابه.
پتورو روی سرم کشیدم و به توجه به سروصدای همیشگی خونه خوابیدم.
(شمام تو یه خونهپای زندگی کنین که ۳۵نفر توش باشن اسایش ندارین.)
.
.
.
.
اینکه چطور بود؟
اپ بعد۴۵تا ووت کامنتم زیاد
دلمو نشکنین
بوص بای💙
ŞİMDİ OKUDUĞUN
ßęçãûšê ï łōvé ÿòú
Hayran Kurgu+احساس میکنم بدنم برای دوس داشتنت کافی نیست!...عشق تو فراتر از بدن من و همهی این دنیاس. . . . =احمق!چرا بخشیدیش؟اون بهت خیانت کرد! -چون دوسش دارم! . . . ٪اههه،چرا هیچ چیز بی نقص نیست؟ برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. +مگه کوری؟ . . . نام:چون دوست دارم...