1

440 29 2
                                    

نیو جعبه ای که در دست داشت را آرام روی زمین گذاشت و بعد ایستاد و نگاهی به داخل خانه انداخت.

یک دست مبل بسته بندی شده وسط سالن بود، چندین جعبه جاهای مختلف پخش بودند و تلویزیون و وسایل مربوط به آن بسته بندی شده گوشه ی سالن افتاده بود.

گردن کشید تا داخل آشپزخانه را نگاه کند. هنوز خالی بود. برگشت و سرش را از در خانه بیرون برد و داد زد: تای!

صدای تای از داخل کامیون اسباب کشی آمد: جانم؟

- مگه دیروز ماشین لباس شویی و ظرف شویی رو نیوردین؟!

تای از کامیون بیرون آمد و به طرف نیو رفت: چی؟

نیو دست به سینه ایستاد و تکرار کرد: ماشین لباس شویی و ظرف شویی.

- چرا!

نیو او را داخل خانه کشید: کجان؟

تای نگاهی به حیاط انداخت و در حالی که دنبال نیو میرفت زیر لب گفت: فکر نکنم ایده ی خوبی باشه که ...

نیو وسط حرفش پرید: تای تمرکز کن!

تای نگاهی به اطراف انداخت و بعد دستی به سرش کشید: من مطمئنم که آوردیمشون.

- چی شده؟

تای و نیو به طرف صدا چرخیدند. پلوم در حالی که جعبه ی بزرگی در دست داشت جلوی در ایستاده بود. نیو به طرفش رفت تا در حمل جعبه کمکش کند.

تای پرسید: ماشین لباس شویی رو کجا گذاشتین؟

پلوم سرش را تکان داد: از اون دوتا بپرس.

نیو آهی کشید: خداروشکر! چرا دیروز باهاتون نیومدم؟!

تای از خانه بیرون رفت و داد کشید: نانون!

سر نانون از پنجره ی سمت شاگرد کامیون بیرون زد: بله؟

- ماشین لباس شویی رو کجا گذاشتین؟

نانون کمی فکر کرد و بعد خندید: فک کنم تو اتاق.

تای نفس عمیقی کشید و پرسید: برای چی؟!؟

نانون شانه بالا انداخت: چونکه یارو باربره داشت اذیت میکرد میخواستیم مسافت بیشتری باهاش طی کنه!

تای داد زد: فرانک!!

سر فرانک از کنار سر نانون بیرون آمد: بله؟

تای چند ثانیه نگاهشان کرد: چجوری ... اصن اون تو چیکار میکنین؟!

نانون دهان باز کرد ولی تای دستش را تکان داد: ولش کن. بیاین برین اونایی که گذاشتین تو اتاقو ببرین بذارین سر جاش تا نیو هممونو نزده!

پلوم برگشت تا جعبه ی دیگری را ببرد. تای نگاهی به وسایل داخل کامیون انداخت و گفت: جعبه ها رو بذار اون دوتا بیارن. بیا مبلا رو ببریم.

The Polca family Where stories live. Discover now