44

64 8 1
                                    

بعد از اینکه به اصرار نیو مقداری در جواهرفروشی های مختلف چرخ زدند، تای دوباره گفت: نیو من حلقه ی متفاوت نمیخوام.

نیو ایستاد و نگاهی به ساعتش کرد: مرکز نگه داری حیوانات تا کی بازه؟

- فکر کنم تا پنج و شیش.

نیو لبخند زد و دست تای را گرفت: خب پس هنوز خیلی وقت داریم.

تای خندید و دنبالش رفت: نیووو!!

نیو چرخید و همانطور که به او نگاه میکرد، عقب عقب رفت: حلقه ی متفاوت نمیخوای. گرفتم. بیا.

بعد دوباره چرخید و تای را با قدرت دنبال خودش کشید. چند مغازه جلوتر، حلقه ی ساده ای مثل حلقه ی نیو پیدا کردند. نیو حلقه ی خودش را به فروشنده داد تا همان حکاکی ها را روی حلقه ی تای پیاده کنند. بعد بیرون مغازه لب سنگفرش خیابان نشستند تا وقتی حلقه آماده میشود، مقداری استراحت کنند.

نیو سرش را به کتف تای تکیه داد و مشغول موبایلش شد. تای آرام گفت: قبل از اینکه بریم دنبال می‌می، بریم خرید؟ یخچال خالی بود.

نیو با خنده صاف نشست: حق با تو بود!

تای گیج نگاهش کرد: هان؟

نیو موبایلش را دستش داد. تای با دیدن پست نانون لبخند دندان نمایی زد و موبایل خودش را بیرون کشید تا به هردو تبریک بگوید. نیو با خنده به کامنت های زیر دو پست نگاه میکرد.

کریست برای چیمون نوشته بود: براتون خوشحالم ولی چیمون حواست باشه بچه رو اذیت کنی من میدونم و تو!

فرانک نوشته بود: اسمتو تو مخاطبینم از "چیمون، شیطان بزرگ" به "زن داداش" تغییر دادم برو حال کن😂😎

تای با خنده گفت: نیو هرسه تا بچمون رل زدن!

نیو سرش را بلند کرد و بعد از ثانیه ای مکث با تعجب گفت: آره.

تای لبخند زد: با این سرعت عمل باید هرچه سریع تر ازدواج کنیم تا یکیشون قبل از ما عروسی نگرفته!

نیو خندید ولی بعد مکثی کرد و آهی کشید: چقدر سریع بزرگ شدن تای. دلم برای بچگیاشون تنگ شده.

تای به شوخی گفت: فکر کنم وقتشه یه بچه ی جدید به فرزندی بگیریم!

نیو به او نگاه کرد. تای کمی جمله اش را مزه مزه کرد و ابروهایش را بالا انداخت. نیو زیر لب گفت: تاوان ..

تای سرش را تکان داد: آره میدونم چی گفتم ...

چندثانیه به هم زل زدند. هردو مشغول فکر کردن بودند. نیو دوباره زیر لب گفت: من ... بدم نمیاد یه بچه رو باهم به فرزندی بگیریم. یعنی ... خب پلوم و فرانک و نانون رو تکی تکی به فرزندی گرفتیم.

تای با لبخند دست نیو را گرفت و سرش را تکان داد: موافقم.

نیو مردد پرسید: مطمئنی این از اون تصمیمای یهویی که بعدا ازش پشیمون میشیم نیست؟

The Polca family Where stories live. Discover now