3

95 14 3
                                    

نور از لای پرده ی اتاق روی صورتش افتاده بود. چند باری در جا تکان خورد ولی فایده نداشت. دیگر خواب از سرش پریده بود. خمیازه ای کشید و چشم هایش را باز کرد.

برای چند ثانیه سقف بالای سرش را نشناخت ولی حس بازوی نانون که دور کمرش پیچیده بود به او یادآوری کرد که کجاست. سرش را چرخاند و به صورت خواب نانون نگاه کرد.

موهایش به طرز فجیعی آشفته بود، لب هایش کمی باد کرده بودند و نصف صورتش لای بالشت گم شده بود. لبخند زد. صبح هایی که زودتر از نانون بیدار میشد را خیلی دوست داشت.

با نوک انگشت طره ای مو را از جلوی صورتش جا به جا کرد. پنج شیش دقیقه ای همانطور که دست نانون دور کمرش بود به او نگاه کرد. بعد آرام دستش را کنار زد و نشست.

نانون هنوز ساعتی به دیوار آویزان نکرده بود پس دولا شد تا از میز کنار تخت موبایلش را بردارد. تقریبا نه بود. دوباره نگاهی به نانون انداخت. انقدر آرام خوابیده بود که دلش نیامد او را بیدار کند.

بلند شد و روی پنجه ی پا از اتاق بیرون رفت. نگاهی به اطراف انداخت. صدای ضعیف جا به جایی ظروف آشپزخانه از طبقه ی پایین می آمد. در اتاق فرانک بسته بود. گردن کشید و دید که در اتاق پلوم باز است. به طرفش رفت و سرکی کشید. اتاق خالی بود. آرام گفت: پلوم؟

نمیخواست برای کسی مزاحمت ایجاد کند. چشم هایش را بست و کمی بلندتر گفت: پلوم؟؟

صدای فرانک از سالن طبقه ی دوم آمد: بیا اینجا.

چیمون صدا را دنبال کرد و با دیدن سالنی به بزرگی سالن طبقه ی پایین تعجب کرد. شب گذشته فرصت نکرده بود همه جای خانه را بگردد. کتابخانه ای چوبی کل یک دیوار سالن را گرفته بود.

فرانک و پلوم میان خروارها کارتن ایستاده بودند. پلوم کتاب ها را از کارتن ها بیرون میکشید و فرانک آنها را در قفسه ها میچید. با دیدن چیمون، هردو لبخندی زدند. پلوم گفت: صبح بخیر.

بعد به دری سمت چپ چیمون اشاره کرد و گفت: دستشویی اونجاست. مسواک مسافرتی هم همون جاها هست بگردی پیداش میکنی. اگه میخوای دوش بگیری، حوله هم هست.

چیمون تشکر کرد و چرخید تا برود. فرانک در حالی که چهار پنج کتاب را در آغوش گرفته بود و سعی داشت ترتیبشان را درست کند گفت: پلوم فکر کنم اون کارتن رو برعکس باز کردی!

پلوم نگاهی به کارتن انداخت. برخلاف بقیه ی جعبه ها که با دست خط نرم نیو نشانه گذاری شده بودند، این یکی دست خط درهم تای را داشت. خندید: نه اینو تای بسته بندی کرده.

فرانک کتابخانه را ول کرد و به طرف پلوم رفت: شوخی نکن!

پلوم جعبه را چرخاند و به نوشته ی رویش اشاره کرد. فرانک پیشانی اش را گرفت و نفسش را محکم بیرون داد: بابا!

The Polca family Where stories live. Discover now