26

62 12 0
                                    

دقیقا روی مرز ساحل، جایی که آسفالت تمام میشد و شن و ماسه شروع میشد، ایستاد، چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. بوی آب شور دریا می آمد و نور خورشید را روی صورتش حس میکرد. لبخند زد. خیلی وقت بود چنین آرامشی گیرش نیامده بود. صدای سینگتو کنار گوشش گفت: خوبی؟

کریست چشم هایش را باز کرد و سرش را به طرف سینگتو چرخاند که کنارش دست به سینه ایستاده بود و باد موهایش را بهم میریخت. لبخندش بزرگتر شد و سرش را تکان داد: آره.

نیو در حالی که دست در دست تای می آمد، با دیدن ساحل خندید و گفت: چقدر خوشگله!

تای نگاهی به اطراف انداخت. از دو طرف تا چشم کار میکرد ساحل ادامه داشت. جمعی کوچک جایی سمت چپشان در ساحل بودند ولی انقدر دور بودند که بیشتر به نقطه شبیه بودند. دستی لای موهایش کشید و گفت: چقدر خلوت و آرومه.

سینگتو که حالا از پشت کریست را در آغوش کشیده بود و همراهش از منظره ی رو به رو لذت میبرد، سرش را تکان داد: آره! تا حالا ساحل به این خلوتی ندیدم.

کریست خندید: این برای اینه که ما هرجا میریم به ثانیه نکشیده شلوغ میشه!

گان در حالی که لبخند رضایتمندی بر لب داشت و با دست عینک آفتابی اش را روی بینی اش جا به جا میکرد، گفت: خواهش میکنم.

تای و نیو به طرفش چرخیدند که در فاصله ی بین آنها و کریست و سینگتو ایستاده بود. تای با تعجب پرسید: برای چی؟

نیو خندید و زیر لب گفت: اینجارو گان پیدا کرد.

آف ساکی که در دست داشت را کنار پای گان زمین گذاشت و ایستاد. بعد از اینکه نفس گرفت نگاهی زیر چشمی به بقیه انداخت. همه غرق تماشای منظره بودند. نیشخند زد و داد کشید: هرکی زودتر برسه به آب برندس!

نیو متعجب پرسید: برنده ی چی؟!

ولی گان و آف و کریست قبل از آن شروع به دویدن کرده بودند. سینگتو نگاهی با نیو و تای رد و بدل کرد و بعد هرسه همزمان دنبال بقیه دویدند.

گان که جلوتر از همه بود با نزدیک شدن به آب نیشخندی زد و خواست داد بزند که یکدفعه کسی او را از روی زمین کند. آف با خنده گان را در آغوش کشید و بدون آنکه از سرعتش کم کند داخل آب دوید. گان داد کشید: متقلب منو بذار زمین!!

آف بی هیچ حرفی اطاعت کرد و او را وسط دریا ول کرد. بعد برای حفظ جانش از همان راهی که آمده بود، برگشت.

گان با تقلایی از آب بیرون زد و نفس عمیقی کشید. آب دهان و بینی و گوش هایش را پر کرده بود و داشت خفه میشد. چند ثانیه ای طول کشید تا بتواند سر پا بایستد. دستی به صورتش کشید و هوار زد: پاااپیییی!!!

آف پشت آرم از همه جا بی خبر که تازه رسیده بود، سنگر گرفت. آرم گیج پرسید: چه خبره؟!

تای در حالی که میخندید گفت: اگه من جات بودم خودمو قاطی نمیکردم!

The Polca family Where stories live. Discover now