31

58 10 0
                                    

هردو به امواج دریا زل زده بودند. نانون که دیگر طاقت نداشت آب دهانش را قورت داد و بعد از ده دقیقه بالاخره سکوت را شکست: چرا زودتر بوست نکرده بودم؟

چیمون به طرفش چرخید و با هیجان گفت: وای واقعا!!

نانون به لب های چیمون نگاه کرد و آرام گفت: ملت چجوری خودشونو کنترل میکنن؟ نیو و تای چجوری تمام مدت به هم آویزون نیستن؟ چیمون حس میکنم دیگه حتی یک دقیقه هم نمیتونم ازت جدا شم!

چیمون یقه ی نانون را چسبید و او را جلوتر کشید: الان که هستی.

نانون لبش را روی لب چیمون فشرد. دوباره هیجان وجودش را گرفت. حس میکرد آتش گرفته. بعد از چند دقیقه چیمون عقب رفت و گفت: ولی ... میدونی که باید دربارش حرف بزنیم.

نانون لبش را با زبان تر کرد و سرش را تکان داد: آره.

ولی باز جلو رفت و فاصله ی بینشان را بست. چیمون هنوز انقدر مست طعم لب هایش بود که یادش رفت اعتراض کند. به محض اینکه لب های نرم نانون را حس میکرد چشم هایش بسته میشد و بدنش گر میگرفت. عملا یک عمر در انتظارشان نشسته بود.

نانون شروع به حرکت کرد. چیمون را روی شن ها خواباند و خودش را بالای بدنش نگه داشت. چیمون با یک دست یقه ی نانون را چسبیده بود و با دست دیگر هیجانش را در شن ها خالی میکرد. وقتی نفس کم آوردند، نانون از او جدا شد و پرسید: ساعت چنده؟

چیمون بین نفس نفس زدن گفت: کی اهمیت میده؟

نانون خندید. چیمون دستش را روی صورتش گذاشت و به خودش پیچید: وای نکن!

نانون تعجب کرد: مگه چیکار کردم؟

چیمون همچنان صورتش را گرفته بود: تو این فاصله نخند!

نانون لبخندی زد و دولا شد تا بوسه ای روی دست چیمون بگذارد. بعد عقب آمد و گفت: میخواستی درباره ی چی حرف بزنی؟

چیمون از لای انگشت هایش نگاهی به نانون انداخت. بعد که دید اثری از چال هایش نیست، دستش را برداشت و گفت: الان من و تو باهمیم؟

نانون سرش را تکان داد: بله.

چیمون پرسید: این رو دوستیمون تاثیر داره؟

نانون مکث کرد و بعد گفت: نمیدونم. باید داشته باشه؟

چیمون با ناله گفت: نمیشه نداشته باشه؟

نانون لبخند زد: هرچی تو بگی.

چیمون برای پرسیدن سوال بعدی چند ثانیه صبر کرد. لبش را گاز گرفت و گفت: کی به بقیه بگیم؟

نانون از روی چیمون بلند شد و نشست: نمیدونم.

چیمون همانطور دراز کشیده ماند: همشون خبر دارن. فقط به رومون نمیارن.

نانون خندید و مشتی شن برداشت: شاید برای اونا هم مثل ما بدیهیه و نیاز به مطرح شدن نداره.

The Polca family Onde histórias criam vida. Descubra agora