39

56 10 1
                                    

کریست پشت پنجره ایستاده بود و به نمای ساحل پشت هتل در نور نارنجی خورشید در حال غروب نگاه می‌کرد. سینگتو با وسایلی که از داخل حمام جمع کرده بود، بیرون آمد. با دیدن کریست لبخندی زد. وسایل را روی میز وسط ول کرد و با قدم های آرام به سمتش رفت.

وقتی دست هایش دور کمر کریست پیچید، کریست وزنش را به او تکیه داد و زیر لب گفت: دلم نمیخواد برگردم.

سینگتو بوسه ای روی موهایش زد: میدونم کیت. منم دلم نمیخواد بعد از دو هفته گشت زدن تو بهشت برگردم وسط اون برزخ لعنتی.

بعد دست هایش را محکم تر دور کریست پیچید و کنار گوشش زمزمه کرد: ولی اونجا برزخ لعنتی ماست کریست. باهم توشیم. و باهم از پسش برمیایم.

کریست لبخند زد و چشم هایش را بست تا از صدای سینگتو در گوشش لذت ببرد. سینگتو بوسه ای روی نرمی گوشش زد. یکی پشت گوشش و یکی هم روی شقیقه اش کاشت. بعد به آرامی او را چرخاند و به صورتش نگاه کرد. کریست بوسه ی نرمی روی لب هایش زد، سرش را به کتفش تکیه داد و در آغوشش جمع شد: چجوری انقدر مسکنی سینگ؟

سینگتو خندید و چند دقیقه ای موهایش را نوازش کرد. بعد چانه اش را گرفت و سرش را بلند کرد تا دوباره لب هایشان را به هم بدوزد. کریست روی لب هایش خندید. سینگتو گردنش را گرفت تا بوسه را عمیق تر کند. کریست سعی کرد بین بوسه ها حرف بزند: سینگ؟ .... سینگ .. ما باید .. یه ساعت .. دیگه .. پایین باشیم.

سینگتو با لبخند ران های کریست را گرفت و او را از زمین کند: حواسم هست.

************

آف با دیدن تای در راهرو خندید. تای با قدم های سریع به طرفش رفت: هیس!! با بدبختی از اتاق زدم بیرون!

آف با خنده زمزمه کرد: تو هم برای "چک کردن بچه ها" از زیر چمدون جمع کردن در رفتی؟

تای آرام سرش را تکان داد: ولی واقعا قصد داشتم بهشون سر بزنم.

آف به طرف آسانسور راه افتاد: پس بریم.

وقتی در بسته شد، سمت تای چرخید: عروسی چی شد؟

تای دستی به گردنش کشید: هنوز داریم سر تاریخش بحث می‌کنیم.

آف ابروهایش را بالا انداخت: کشورشو انتخاب کردین مگه؟

تای سرش را تکان داد: اوه اون که بحث نداشت از اول معلوم بود.

آسانسور ایستاد و تای سریع خارج شد تا اتفاقی چیزی از دهانش در نرود. آف با خنده دنبالش دوید.

***********

هردو چمدانشان و کوله ی چیمون مرتب و آماده کنار در بود. صبح بعد از صبحانه قبل از اینکه به سمت آخرین مقصد مسافرت حرکت کنند، به کمک پلوم اتاق را جمع کرده بودند.

The Polca family Where stories live. Discover now