16

66 10 5
                                    

- پدربزرگت چطوره؟

دریک لبخندی زد و گفت: خوبه. همش سراغ تو رو میگیره انگار تو نوشی نه من!

فرانک خندید: سلام منو بهش برسون.

دریک از روی صندلی بلند شد و تصویر لرزید. چند ثانیه بعد کنار پدربزرگش نشسته بود و خطاب به او حرف میزد: بابایی؟ فرانکه.

فرانک سر جایش صاف نشست و دستی به موهایش کشید تا آشفته نباشد. لبخندی زد و کمی سرش را خم کرد: سلام پدربزرگ!

پدربزرگ دریک با دیدنش خندید: فرانک!

- دلم براتون تنگ شده!

+ کاش میومدی پسرم! اینجا همه منتظرت بودن.

فرانک دستی به سرش کشید: درگیر اسباب کشی بودیم وگرنه مزاحم میشدم.

دریک اخم کرد: بابایی شما مارو دیدی انقدر خوشحال نشدی که الان فرانکو دیدی شارژ شدی!

فرانک خندید. دریک قبل از اینکه پدربزرگش چیزی بگوید بلند شد و سر جایش برگشت. فرانک اعتراض کرد: بی ادب میذاشتی خدافظی کنم!

دریک نگاهش را از موبایل گرفت و داد زد: بابایی فرانک خدافظی کرد.

بعد به فرانک نگاه کرد و پرسید: خوب شد؟

بعد دستی لای موهای بلندش کرد و آنها را از جلوی صورتش کنار زد. فرانک لبش را گاز گرفت و گفت: تو فقط برس اینجا ...

کسی چند ضربه ی آرام روی در اتاقش زد. فرانک نگاهش را از صفحه ی موبایل گرفت: بله؟

در باز شد و پلوم داخل آمد. با دیدن فرانک که روی تخت نشسته بود و هدفون روی سرش بود لبخند زد: ببخشید نمیخواستم مزاحم شم.

فرانک سرش را تکان داد: مزاحم نیستی.

دریک خندید: پلومه؟

چون وقتی اول ویدیوکال نانون وارد اتاق شده بود فرانک تقریبا او را خفه کرده بود.

فرانک زیر لب جواب داد: آره.

پلوم گفت: تو میدونی نانون کجاست؟

فرانک خندید: آره. رفت پیش چیمون.

دریک نگاهی به ساعتش انداخت و پرسید: هنوز برنگشته؟ پسر پیشرفته شدن!

پلوم چرخید تا از اتاق خارج شود: ممنون. به دریک سلام برسون.

فرانک دوباره نگاهش را به موبایل برگرداند: سلام رسوند.

دریک لب هایش را غنچه کرد: بوس بهش.

فرانک اخم کرد: هی!

مکثی کرد و گفت: حداقل اگه میخوای خیانت کنی با نانون بکن پلوم حیفه!

دریک خندید: دست به نانون بزنم تیکه بزرگم گوشمه نه ممنون.

فرانک کمی فکر کرد و گفت: قبل از اینکه پلوم بیاد چی داشتم میگفتم؟

The Polca family Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ