14

67 10 13
                                    

بعد از اینکه اوجون  او را دو دور چرخاند، کمرش را گرفت و همراهش خم شد. فیات درحالی که نفس نفس میزد به چشم هایش زل زد که به شدت نزدیک بودند: شاید این ایده ی خوبی نبود.

اوجون خندید. صاف ایستاد و فیات را هم کشید و سعی کرد از ریتم آهنگ عقب نماند: خودت آهنگو انتخاب کردی.

چند دقیقه بعد وقتی اوجون چنان محکم او را به طرف خودش کشید که در آغوشش پرت شد و نوک بینی اش با گونه ی اوجون برخورد کرد، نفس لرزانی بیرون داد و زیر لب گفت: آره. ایده ی خوبی نبود.

نگاه اوجون آرام آرام از چشم هایش پایین آمد و روی لب هایش قفل شد. فیات لبخندی زد و دست آزادش را دور کمر اوجون پیچید. اوجون جلو رفت و فاصله ی بینشان را بست. دست فیات را ول کرد و گردنش را گرفت.

آهنگ تمام شد و آهنگ بعدی شروع شد. این یکی ریتم ملایم تری داشت. اوجون از فیات جدا شد: یه دور دیگه؟

فیات لبش را گاز گرفت و گفت: رقص بسه.

اوجون نیشخندی زد و با کمال میل فیات را از روی زمین بلند کرد. فیات دوباره لب های اوجون را چسبید و دست هایش را دور گردش پیچید. اوجون او را روی میز، کنار ضبط نشاند و تی شرتش را در آورد. فیات پاهایش را دور کمر اوجون پیچید تا او را نزدیکتر بکشد.

کل مدت آهنگ را چنان درگیر بودند که تازه وقتی تمام شد متوجه صدای موبایل فیات شدند. فیات با دیدن نام تماس گیرنده اوجون را هل داد و دستش را دراز کرد تا موبایلش را از کنار ضبط بردارد: الو؟

صدای همیشه خندان نامتان در گوشش پیچید: سلام فیات! چطوری؟

سعی کرد نفسش را به حالت عادی برگرداند: عالی. چیزی شده؟

نامتان صدایش را پایین آورد: ببین امروز قرار بود برنامه ی فیلمبرداری رو جا به جا کنیم. کریست خبر نداشت. قاطی کرد. مثل اینکه برنامه ریزی کرده بود برای یه چیزی .... من درست متوجه نشدم. خلاصه اول صبی دعوا شد. بعد یه ساعت پیش سینگتو اومد اینجا. وقتی رسید یه سری طرفدار و عکاس و اینا جلوی در بودن. مثل اینکه از سر صحنه ی عکس برداری امروزش دنبالش اومده بودن.

فیات آهی کشید و شقیقه هایش را مالید: تو رو خدا بگو بعدش دوباره دعوا نشد.

نامتان مکثی کرد و آرام گفت: ببخشید.

لعنت. این دفعه ی سوم بود که در این هفته با منیجمنت بحثشان شده بود. سعی کرد کاری که همیشه میکرد را انجام دهد و روحیه بخش درونش را فعال کرد: تقصیر شما نیست لازم نیست معذرت خواهی کنی.

لبخند نامتان در صدایش معلوم شد: واقعا که پسر اون دوتایی! سینگتو هم دقیقا همینو گفت.

مکثی کرد و دوباره صدایش را پایین آورد: به هرحال اینارو گفتم که بدونی جفتشون روز خوبی نداشتن و ..... الان ده دقیقه ای میشه که راه افتادن بیان خونه.

The Polca family Where stories live. Discover now