15

72 13 2
                                    

چیمون در عرض تخت خوابیده بود و پاهایش را در هوا تکان میداد. کتابش را روی زمین گذاشته بود و درحالی که چانه اش را به تشک تکیه داده بود، کتاب میخواند.

دستش را دراز کرد تا ورق بزند ولی منصرف شد و کتاب را برداشت. در جا چرخید و رو به سقف دراز کشید و آن را بالای سرش نگه داشت. دو صفحه بعد حس کرد صدایی شنیده.

نگاهش را از کتاب گرفت و اطراف اتاق را نگاه کرد. چیزی پیدا نکرد و نگاهش را به کتاب برگرداند که دوباره صدا را شنید. این دفعه صدا را شناخت.

با تعجب کتابش را روی تخت گذاشت و سرش را از تخت آویزان کرد تا پنجره ی اتاقش را ببیند. سنگریزه ای به پنجره خورد. درست فهمیده بود. کسی با سنگ به شیشه میزد.

از روی تخت بلند شد و به طرف پنجره ی اتاقش رفت. با دیدن نانون که زیر پنجره ایستاده بود اخم کرد. پنجره را باز کرد و داد زد: وات د فاک نانون؟ موبایل نداری؟!

قبل از اینکه چیزی بگوید، چشم غره ای به او رفت و پنجره را بست. چرخید تا از اتاق خارج شود که صدای برخورد چیز بزرگتری به پنجره شنیده شد. دوباره پنجره را باز کرد و با ناباوری گفت: بگو که موبایل کوفتیتو پرت نکردی طرف پنجره!

نانون خندید: چی؟ نه!

موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید و تکان داد. چیمون نفس راحتی کشید. بعد دست هایش را لب پنجره گذاشت و تا کمر از آن بیرون رفت: چه مرگته؟

نانون دست به سینه ایستاد: تو منو بلاک کردی!

- الان قرن بیست و یکه. باید بیای زیر پنجره ام وایسی سنگ پرت کنی؟!

+ بهت زنگ زدم جواب ندادی!

چیمون دهان باز کرد تا چیزی بگوید که متوجه شد به یاد ندارد تماسی دریافت کرده باشد. پنجره را ول کرد و دست در جیب هودی اش کرد تا موبایلش را بیرون بیاورد. با دیدن ده تماس از دست رفته تعجب کرد و گفت: متوجه نشده بودم ببخشید.

- میتونم بیام بالا؟

چیمون اخم کرد: چرا نیومدی تو؟! همه خونه ان در میزدی باز میکردن!

نانون دست هایش را در جیب هایش فرو کرد: مطمئن نبودم بخوای منو ببینی.

چیمون آهی کشید و قبل از اینکه پنجره را ببندد گفت: بیا تو دیوونه.

**********

وین با لبخند در را باز کرد: سلام نانون.

نانون هم لبخندی زد و ادای احترام کرد: سلام.

وین از جلوی در کنار رفت تا نانون داخل شود و بعد داد زد: چیمون!

نانون اطراف را دنبال آف و گان از نظر گذراند تا قبل از اینکه چیمون بیاید به آنها هم سلام بکند ولی با دیدن چیمون روی پله ها حواسش پرت شد.

The Polca family Where stories live. Discover now