42

57 9 2
                                    

نانون همانطور که قهوه اش را سر میکشید زیر چشمی مکالمه را روی صفحه ی موبایلش دنبال میکرد. چیمون نوشت: واو پس پای فرست وسط بود که وین اونجوری قهر کرده بود!

نانون لیوانش را زمین گذاشت و موبایل را برداشت: اوم؟ ممنونم که دوباره پنج صب زنگ نزدی بیدارمون کنی داد بکشی.

و بعد با استیکر، دسته گلی تقدیمش کرد. چیمون نوشت: حالا چی شد؟

اوم شروع به تایپ کرد. بعد ایستاد. بعد دوباره شروع کرد و پیام آمد: 😁😁😁

نانون اخم کرد. چیمون زودتر از او شروع به فحش دادن کرد: مرتیکه نخ دادنای گاه و بیگاهتونو تحمل نکردیم که تهشو سانسور کنی!😡

صدای نیو او را از جا پراند: نانون؟ یه چیزی بخور بعد کله اتو بکن تو گوشی!

نانون لبخند زد و تایپ کرد: نیو.

اوم وسط نوشتن ایستاد و چیمون سریع گفت: ولی این بحث ادامه داره! بارل خیال نکن در رفتی🙄

نانون موبایلش را کنار گذاشت و مشغول خوردن صبحانه شد. نیو رو به تای کرد و با لبخند گفت: میای امروز بریم برات حلقه بخرم؟

تای با دهان پر به او زل زد. بعد با خوشحالی سرش را تکان داد و گفت: اوهوم.

فرانک سریع دستش را بلند کرد: میشه من با دریک برم بیرون؟

تای انقدر خوشحال بود که دوباره فقط سرش را به تایید تکان داد. نیو خندید و گفت: برو.

فرانک با نیشخند لیوانش را روی میز گذاشت: ایول ...

پلوم به نانون نگاه کرد که با آرامش قهوه اش را سر میکشید. لابد از قبل برنامه ای با اوم و چیمون ریخته بود وگرنه از چنان فرصتی برای در رفتن از خانه غافل نمیشد.

**********

چیمون ماشینش را کمی پایین تر از ورودی خانه پارک کرد، کیفش را برداشت و پیاده شد. نفس عمیقی کشید و دولا شد تا در آیینه ی بغل نگاهی به خودش بیاندازد. به طرز عجیبی هیجان داشت. هیچ وقت انقدر برای ورود به خانه ی تای و نیو هیجان نداشت. به خودش خندید و سمت خانه رفت.

در حیاط مثل همیشه باز بود. جست و خیز کنان تا در اصلی رفت و زنگ زد. انگار که نانون پشت در نشسته باشد، بلافاصله در را باز کرد و با لبخند به او نگاه کرد: سلام!

چیمون هم بی اختیار لبخند زد: سلام نون.

نانون با دیدن کت لی به تن چیمون، مچش را گرفت و او را داخل کشید. بعد محکم دست هایش را دور چیمون پیچید و او را در آغوشش فشرد. چیمون خندید و کنار گوشش زمزمه کرد: چیکار میکنی؟

نانون چانه اش را روی کتف چیمون گذاشت: دلم خواست اعتراض وارد نیست.

چیمون همانطور که در حال چلانده شدن بود، نگاهی به سالن انداخت. کسی نبود. دست هایش را دور نانون پیچید و سرش را به سینه اش تکیه داد. تای که جلوتر از نیو از پله ها پایین می آمد، با دیدنشان ایستاد. به طرف نیو چرخید و زیر لب پرسید: این عادیه؟

The Polca family Donde viven las historias. Descúbrelo ahora