43

62 11 1
                                    

فیات با حس دستی لای موهایش از خواب بیدار شد. چندباری پلک زد تا دیدش درست شود. حضور کسی را کنارش حس کرد و با تعجب چرخید. اوجون کنارش خوابیده بود، یک دستش زیر سر فیات بود، که خم شده بود و انگشت هایش لای موهای فیات گیر کرده بود، و دست دیگرش دور کمر فیات بود.

بی اختیار لبخند زد. در آغوش اوجون بیدار شدن اتفاقی نبود که زیاد تجربه کند. احتمالا دفعه ی دومی بود که روی تخت خودش بین بازوهای اوجون بیدار شده بود. لبخند بزرگتری زد و دستش را روی سینه ی اوجون گذاشت تا از آرامش نفس هایش لذت ببرد.

دیشب شب خوبی بود. کریست و سینگتو واقعا با اوجون شام خوردند، حرف زدند و کریست فقط دو بار چشم غره رفت. آخر شب هم در کمال ناباوری اجازه دادند اوجون بماند. گرچه خبر نداشتند که اوجون در اتاق فیات خوابیده ولی همین هم کلی پیشرفت حساب میشد.

اوجون زیر لبی بدون باز کردن چشم هایش گفت: باز گیر دادی به قلب من؟

فیات آرام خندید و انگشت اشاره اش را نوازش وار روی سینه ی اوجون کشید: عاشق تپیدنشم.

اوجون با خنده چشم هایش را باز کرد. چند دقیقه همانطور به هم نگاه کردند تا اینکه اوجون گفت: صبح بخیر.

فیات خندید: با اینکه گمونم ظهره، صبح تو هم بخیر!

اوجون تعجب کرد: کریست و سینگتو گذاشتن تا ظهر بخوابیم؟

فیات به آرامی نشست: فکر کنم خودشونم خوابن.

نگاه پر از شیطنتی به اوجون انداخت و گفت: بریم حموم؟

اوجون چند ثانیه نگاهش کرد. بعد لب هایش را به هم فشرد و گفت: عشقم تازه دیشب یه مقدار مهربونی از باباهات به ما رسید زارتی خرابش نکن!

فیات خندید و سرش را تکان داد: باشه.

خواست بلند شود که اوجون بازوهایش را دور سینه ی او پیچید و دوباره او را خواباند: حالا که دو دقیقه کسی کاریمون نداره جایی نرو.

فیات اطاعت کرد، کمرش را به شکم اوجون چسباند و دست هایش را گرفت. اوجون سرش را لای گردن فیات کرد و آرام گفت: حس خوبیه.

فیات لبخند زد و شستش را پشت دست اوجون کشید: خیلی. کاش هر روز همینجوری بیدار می‌شدیم.

اوجون بوسه ای پشت گوشش زد: می‌شیم. انقدر اینجوری بیدار شیم که خسته شی.

************

سینگتو با لیوان چای اش به کابینت تکیه داد: دیشب یهو چت شد؟

کریست قوری را برداشت تا برای خودش هم چای بریزد: یه لحظه یاد خودمون افتادم.

قوری را زمین گذاشت و آهی کشید: قرارداد من نمیذاره باهم دیده شیم سینگ. پنج ساله با تمام منیجرا بحث داریم. اون تیکه کاغذ از هم جدامون میکنه و ما داریم دق میکنیم.

The Polca family Where stories live. Discover now