22

56 11 3
                                    

صدای پیامک موبایل نظرش را جلب کرد. تقریبا تمام کسانی که برایش پیام میفرستادند همان اطراف بودند. کتابش را بست و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. نام پلوی روی صفحه لبخندی به لبش آورد. نوشته بود: صبح بخیر! خونه نیستین؟

پلوم شروع به تایپ کردن کرد: صبح تو هم بخیر! نه الان تو فرودگاهیم.

وقتی دکمه ی ارسال را زد اخمی کرد و با خودش گفت: چرا اینو بهش گفتی؟؟

جواب آمد: رفتین مسافرت؟😅 خوش بگذره! مامانم یه مقداری کلوچه درست کرده بود گمونم باید سهموتونو خودم بخورم.

پلوم لبخندی زد و نوشت: عاو! ازشون تشکر کن.

کسی خودش را روی صندلی کناری پرت کرد و نگاه پلوم را از موبایل گرفت. با دیدن قیافه ی درهم چیمون، خندید: چی شده؟

چیمون دست به سینه نشست و تکیه داد: هیچی!

پلوم متوجه دوربین شد که دور گردن چیمون آویزان بود: این دست تو چیکار میکنه؟

چیمون دوربین را روشن کرد، شروع به گشت زدن میان عکس هایش کرد و جواب پلوم را نداد. پلوم چرخید تا نگاهی به ردیف آخر صندلی ها بیاندازد.

جین بین نانون و اوم نشسته بود و با آنها سلفی میگرفت. آرام خندید و سرش را تکان داد. رو به چیمون کرد و گفت: میدونی که دارن سر به سرت میذارن؟

چیمون درحالی که یک سری عکس را پاک میکرد، اخم کرد: خیلی موفقن!

قبل از اینکه چیمون تمام عکس ها را پاک کند، پلوم دوربین را از دستش گرفت: پاشو برو بزنشون اینجا زانوی غم بغل نگیر!

گان که روی صندلی جلو نشسته بود، به طرفشان چرخید: کجا بزن بزنه؟

پلوم خندید و دستش را تکان داد: همه چی مرتبه نگران نباش!

چیمون دوربین را از پلوم پس گرفت و بلند شد. گان با نگاه دنبالش کرد و زیر لب گفت: الان دیگه بزن بزن میشه.

بعد چرخید و خیلی عادی به مکالمه اش با آلیس و نیو ادامه داد.

چیمون همانطور که میرفت، بازوی پاتریک را که اول ردیف کنار وین نشسته بود، گرفت و با خود برد. پاتریک که غرق آهنگ گوش دادن بود و چشم هایش را بسته بود، از جا پرید: چی شده؟!

چیمون بدون اینکه به او نگاه کند گفت: هیچی.

پاتریک هدفونش را دور گردنش آویزان کرد و سعی کرد با چیمون هم قدم شود تا او بازویش را از جا نکند. چیمون او را کنار دیوار کاشی کاری شده ی سالن ایستاند و کمی ازش فاصله گرفت. پاتریک همچنان گیج نگاهش میکرد: آممممم ....

چیمون دوربین را روشن کرد و در دست گرفت: یه ذره برو اونور تر.

پاتریک که تازه فهمید چیمون چه میکند، نفس عمیقی کشید و برای دوربین لبخند زد.

The Polca family Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang