به قیافه ی پاتریک نگاه کرد و دلش سوخت. فرانک را به طرف تخت دونفره کشید و خطاب به پاتریک گفت: میتونی تخت تکی رو برداری.
پاتریک نفس راحتی کشید و روی تخت کنار دیوار نشست. فرانک لگدی به چمدانش زد تا از سر راه کنار برود و بعد روی مبل ولو شد: آخیش!
فیات خودش را روی تخت پرت کرد و موبایلش را بیرون کشید. فرانک زیر چشمی نگاهش کرد: چیکار میکنی؟
فیات که حالا موبایل را کنار گوشش گرفته بود لبخند زد: رفع دلتنگی.
صدای اوجون در گوشش پیچید: سلام عزیزم.
فیات لبخندی زد و به بدنش کش و قوسی داد: صبح بخیر!
صدای خنده ی اوجون انرژی از دست رفته اش را به او برگرداند: دیگه تقریبا ظهره!
فرانک بلند شد و به طرف حمام رفت: کسی میخواد دوش بگیره؟
پاتریک سرش را تکان داد و کفش هایش را در آورد تا چهارزانو روی تخت بنشیند. وقتی فرانک در را پشت سرش بست، فیات دوربین گوشی را روشن کرد و برای اوجون لبخند زد: چیکار میکنی؟
اوجون دوربین را به طرف گاز چرخاند: دارم ناهار درست میکنم.
فیات لبش را لیسید: همممم دلم خواست.
اوجون خندید: غذاهای منو؟
فیات ابرو بالا انداخت: خود آشپز رو.
پاتریک بی اختیار خندید و فیات نیم خیز شد. پاتریک دستش را تکان داد: ببخشید.
اوجون پرسید: کی اونجاست؟
فیات بلند شد و کنار پاتریک روی تخت نشست. پاتریک به اوجون ادای احترام کرد: سلام.
اوجون کمی نگاهش کرد و بعد لبخند زد: اع پاتریکه! چقدر بزرگ شدی یه لحظه نشناختمت!!
پاتریک لبخند معذبی زد و سرش را تکان داد. اوجون چشم هایش را ریز کرد: دفعه ی آخر که دیدمت عینکی بودی ...
فیات خندید و از روی تخت پاتریک بلند شد: چند قرنه ندیدیش؟
- به من چه که خانواده ی شما علاقه ی بسیاری به من و حضورم توی جمعتون دارن!
فیات آهی کشید و اوجون سعی کرد بحث را عوض کند: بچه هم اتاقیته؟ اذیتش نکنیا.
فیات لب هایش را آویزان کرد و زیر لب گفت: ضد حال نباش!
صدای زنگ در، که شبیه جیغ جادوگر بدجنس بود، آنها را از جا پراند. پاتریک از تختش پایین پرید: چرا انگار زنگو کتک زدن؟!
در را باز کرد و تای را دید که صورتش را گرفته و میخندد. تای نفس عمیقی کشید و گفت: صدای زنگ اتاقا خداست!
به قیافه ی گیج پاتریک اشاره کرد و دوباره خندید: وای! نبودی ببینی وقتی زنگ اتاق نانون اینارو زدم قیافه هاشون چه شکلی شد!
YOU ARE READING
The Polca family
Fanfictionخانواده ی پولکا در حالت عادی هم خانواده ی آروم و سر به زیری نبود. نانون از هیچ فرصتی برای اذیت کردن برادرای بزرگ ترش، فرانک و پلوم، دریغ نمیکنه. *و وای به اون وقتایی که با چیمون و اوم دست به یکی میکنه* و همه میدونیم که هرجا تای میره دردسر دنبالش میا...