24

55 9 1
                                    

به قیافه ی پاتریک نگاه کرد و دلش سوخت. فرانک را به طرف تخت دونفره کشید و خطاب به پاتریک گفت: میتونی تخت تکی رو برداری.

پاتریک نفس راحتی کشید و روی تخت کنار دیوار نشست. فرانک لگدی به چمدانش زد تا از سر راه کنار برود و بعد روی مبل ولو شد: آخیش!

فیات خودش را روی تخت پرت کرد و موبایلش را بیرون کشید. فرانک زیر چشمی نگاهش کرد: چیکار میکنی؟

فیات که حالا موبایل را کنار گوشش گرفته بود لبخند زد: رفع دلتنگی.

صدای اوجون در گوشش پیچید: سلام عزیزم.

فیات لبخندی زد و به بدنش کش و قوسی داد: صبح بخیر!

صدای خنده ی اوجون انرژی از دست رفته اش را به او برگرداند: دیگه تقریبا ظهره!

فرانک بلند شد و به طرف حمام رفت: کسی میخواد دوش بگیره؟

پاتریک سرش را تکان داد و کفش هایش را در آورد تا چهارزانو روی تخت بنشیند. وقتی فرانک در را پشت سرش بست، فیات دوربین گوشی را روشن کرد و برای اوجون لبخند زد: چیکار میکنی؟

اوجون دوربین را به طرف گاز چرخاند: دارم ناهار درست میکنم.

فیات لبش را لیسید: همممم دلم خواست.

اوجون خندید: غذاهای منو؟

فیات ابرو بالا انداخت: خود آشپز رو.

پاتریک بی اختیار خندید و فیات نیم خیز شد. پاتریک دستش را تکان داد: ببخشید.

اوجون پرسید: کی اونجاست؟

فیات بلند شد و کنار پاتریک روی تخت نشست. پاتریک به اوجون ادای احترام کرد: سلام.

اوجون کمی نگاهش کرد و بعد لبخند زد: اع پاتریکه! چقدر بزرگ شدی یه لحظه نشناختمت!!

پاتریک لبخند معذبی زد و سرش را تکان داد. اوجون چشم هایش را ریز کرد: دفعه ی آخر که دیدمت عینکی بودی ...

فیات خندید و از روی تخت پاتریک بلند شد: چند قرنه ندیدیش؟

- به من چه که خانواده ی شما علاقه ی بسیاری به من و حضورم توی جمعتون دارن!

فیات آهی کشید و اوجون سعی کرد بحث را عوض کند: بچه هم اتاقیته؟ اذیتش نکنیا.

فیات لب هایش را آویزان کرد و زیر لب گفت: ضد حال نباش!

صدای زنگ در، که شبیه جیغ جادوگر بدجنس بود، آنها را از جا پراند. پاتریک از تختش پایین پرید: چرا انگار زنگو کتک زدن؟!

در را باز کرد و تای را دید که صورتش را گرفته و میخندد. تای نفس عمیقی کشید و گفت: صدای زنگ اتاقا خداست!

به قیافه ی گیج پاتریک اشاره کرد و دوباره خندید: وای! نبودی ببینی وقتی زنگ اتاق نانون اینارو زدم قیافه هاشون چه شکلی شد!

The Polca family Where stories live. Discover now