49

67 13 0
                                    

وین جلوی ورودی سینما ایستاده بود و همانطور که عقب و جلو میرفت، با موبایل حرف میزد: یعنی چی برایت؟!

برایت آرام گفت: ببخشید لاو. از قصد نبود.

وین ایستاد و اخم کرد: برایت!! حداقل قبلش زنگ میزدی میگفتی نمیای!

- اشکال نداره متاوین ... برو یه فیلم نگاه کن.

وین دستی لای موهایش کشید: من نمیخواستم فیلم ببینم!

- متاوین .. کاری از دستم برنمیاد.

وین آهی کشید و به کندی سرش را تکان داد: باشه. سرت خلوت شد زنگ بزن.

لبخند را در صدای برایت شنید: حتما خرگوش کوچولو! فعلا.

وین با لب های آویزان گفت: فعلا.

برایت قطع کرد و وین دلخور نگاهی به در سینما انداخت. دیشب که برایت با خوشحالی از میکس تعریف کرده بود، خوشحال شده بود که حداقل از شر بدخلقی هایش خلاص شده. ولی فکر نمیکرد به دردسر دیگری دچار شود. آهی کشید و گفت: فرست بس نبود الان باید به دوست پسر بابات هم حسودی کنم برایت؟؟

صدای خنده ی برایت از پشت سرش آمد: تو به فرست حسودیت میشه؟

وین چرخید و با اخم به برایت نگاه کرد. برایت با نیشخند و مقداری تنقلات چند قدم آنور تر ایستاده بود. وین جلو رفت و ضربه ی محکمی روی بازوی برایت کوبید: چرا منو اذیت میکنی؟!

برایت خندید: خیلی بانمک حرص میخوری متاوین.

وین دوباره ضربه ای به برایت کوبید. بعد جلو رفت و برایت را محکم در آغوش کشید. برایت خندید و دست آزادش را دور کمر وین انداخت: برای اینم هست!

وین بی اختیار خندید و عقب کشید: بیشعور فکر کردم واقعا بودن با میکس و ارثو به من ترجیح دادی.

برایت چند لحظه نگاهش کرد. بعد گردنش را گرفت، او را جلو کشید و لب هایشان را به هم دوخت. وین بلافاصله شل شد و خودش را به او سپرد. مدتی بعد برایت با ملایمت عقب کشید و خیلی جدی به صورت منگ وین نگاه کرد: دیگه از این فکرا نکنیا!

وین لبخند نرمی زد و همانطور که به لب های برایت نگاه میکرد گفت: تازه فرست رو هم خیلی وقتا بهم ترجیح میدی.

برایت کیسه ی تنقلات را ول کرد. دو دستی صورت وین را گرفت و دوباره لب های خندانش را به لب کشید.

**********

پلوم چند ضربه ی آرام روی در اتاق نانون زد. میدانست خوابند چون تقریبا تا صبح درگیر کارهای عروسی بودند ولی نمیخواست به حریمشان بی احترامی کرده باشد. بعد خیلی با احتیاط در را باز کرد و آهسته گفت: بچه ها؟

نگاهی به اتاق انداخت. همچنان بمب خورده بود. و کاملا مشخص بود که آخرسر هرچه روی تخت بوده را با لگد پرت کرده بودند تا بخوابند. چیمون تقریبا روی نانون خوابیده بود، سرش لای گودی گردنش بود و دست چپش روی قفسه ی سینه اش. دست نانون هم دور چیمون پیچیده بود و گونه اش به سر چیمون تکیه داشت. پلوم لبخند زد. برای چند ثانیه دلش نیامد بیدارشان کند. بعد دوباره آهسته گفت: بچه ها؟

The Polca family Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ