48

66 10 1
                                    

نانون خمیازه ای کشید و طبق طراحی ای که چیمون تحویلش داده بود، رنگ دستمال سفره ها را انتخاب کرد. صدای اعلان موبایلش باعث شد از حالت خوابیده به نشسته تغییر حالت دهد. ولی بعد که به جای مسئول پذیرش، اسم اوم را دید، با انرژی چیمونی که کنارش روی شکم دراز کشیده بود و هنوز مشغول طراحی بود را تکان داد: مون! اوم برگشته خونه.

چیمون به سرعت از جا پرید و به بازوی نانون آویزان شد: چی میگه؟؟

نانون خندید: هیچی سلام کرد فقط.

چیمون نگاهی به اطراف اتاق انداخت ولی انقدر حرفه ای همه چیز را درهم و بهم ریخته و تمام وسایل طراحی نانون را وسط اتاق پخش کرده بودند، نتوانست موبایلش را پیدا کند. پس موبایل نانون را از دستش کشید و پیام صوتی گرفت: همین الان همه چی رو تعریف میکنی!

نانون خندید و از پشت چیمون را در آغوش گرفت و او را روی پاهایش کشید. سرش را به بازوی او تکیه داد تا به بحث مسلط باشد. اوم خندید. بعد مشغول تعریف کردن تکه هایی از قرارش شد. اوم با هیجان تعریف میکرد ولی هرچه بیشتر میگفت، چیمون و نانون بیشتر نگاه های نگران رد و بدل میکردند. اوم هنوز در حال تایپ بود که چیمون زیر لب از نانون پرسید: به نظر تو هم یه مشکلی وجود داره؟

نانون به آرامی سرش را تکان داد. چیمون لبش را گاز گرفت: بهش بگیم؟

نانون به پیام های اوم نگاه کرد: شاید فرست خجالت می‌کشیده؟ یا حالش خوب نبوده؟

چیمون مردد گفت: آره ...

نانون سرش را تکان داد: گناه داره نگاش کن حالش چقدر خوبه! بیا الکی ناراحتش نکنیم شاید واقعا چیزی نبوده.

چیمون نگاهش کرد: ولی اگه فرست واقعا یه مشکلی داشته باشه چی؟

نانون نگاهش را پس داد: اگه تکرار شد بهش میگیم.

چیمون سرش را تکان داد: باشه.

بعد نفس عمیقی کشید و با صدای شادی مشغول جواب دادن به حرف های اوم شد.

چند دقیقه بعد، فرانک بی هوا در اتاق را باز کرد و سرش را داخل آورد: هی نون-

با دیدن وضعیت اتاق در را کامل باز کرد و صاف ایستاد: اینجا چه خبره؟!

نانون و چیمون با دیدنش لبخند زدند و همزمان گفتند: سلام فرانک.

نانون با شیطنت اضافه کرد: داریم عروسی رو برنامه ریزی می‌کنیم!

فرانک خواست اعتراض کند ولی بعد که یادش آمد نانون و چیمون هردو هنر می‌خوانند، اعتراضش را قورت داد و آهی کشید: منطقیه ... به هر حال نیو گفت بیاین پایین شام.

نانون سرش را تکان داد: الان میایم.

فرانک چرخید و بدون بستن در رفت. چیمون آهی کشید: چرا یاد نمیگیره؟

The Polca family Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ