11

68 15 5
                                    

فیات به ظرف ها کف میمالید، وین آب میکشید و پلوم خشک میکرد. تقریبا همیشه آنها ظرف ها را میشستند. دیگر انگار وظیفه اشان شده بود. فیات بشقاب دیگری دست وین داد و گفت: مغزمو خوردی! من ضمانت کنم بیخیال میشی؟

پلوم خندید و لیوانی که خشک کرده بود را به کابینت برگرداند: وین! نگران نباش چیزی نمیشه.

وین آهی کشید و بشقاب را کف دست پلوم کوبید: چرا باید انتقالی میگرفت؟! دانشگاه به اون خوبی!! میشستی سر جات!

فیات دست کفی اش را به نشانه ی تهدید بالا گرفت: ول میکنی یا نه؟

پلوم برای نجات هر دو نفرشان سعی کرد وین را آرام کند: خیلی پیچیده به قضیه نگاه میکنی. فرست و برایت دوستن. و درضمن قبل از اینکه بگی یه دوست ارزش انتقالی گرفتن نداره باید بگم که به نظرم اصلا به خاطر برایت نبوده.

وین شیر آب را بست و به طرف پلوم چرخید: هان؟؟

فیات مشتی قاشق در سینک طرف وین ریخت و گفت: هوی کارتو بکن!

وین با حواس پرتی شیر آب را باز کرد ولی هنوز به پلوم نگاه میکرد: تو چیزی میدونی که من نمیدونم؟

پلوم نیشخند زد: بذار اینجوری بگیم که من میدونم رو کی کراش داره و میتونم بگم که صد در صد اون شخص برایت نیست. حالام کمتر حرص بزن و انقدر به فرست و برایت شک نکن.

وین دوباره شیر آب را بست: چی؟! کی؟ چی شده من نفهمیدم!

فیات این دفعه دست کفی اش را به گونه ی وین مالید: ویییننن!!!

پلوم خواست جلو برود تا جلوی دعوای احتمالی را بگیرد ولی صدای زنگ در حواسش را پرت کرد. حوله را روی کابینت گذاشت و روی اپن خم شد تا شخص پشت در را ببیند. وین که یک مشت قاشق خیس در دست داشت اعتراض کرد: یه ایل تو سالنن درو باز میکنن بیا اینجا!

پلوم با شناختن شخص لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون رفت. فیات و وین نگاه متعجبی رد و بدل کردند. فیات داد زد: فرانک! بیا کمک داداشت در رفت!

فرانک بلند شده بود تا در را باز کند ولی با دیدن پلوم که دستگیره ی در را گرفته بود، راهش را به طرف آشپزخانه کج کرد. حوله را برداشت و کنار وین ایستاد: چی شد؟

وین شانه بالا انداخت: نمیدونم یهو ول کرد رفت.

**********

پلوم در را باز کرد و با لبخندی که نمیتوانست کنترلش کند گفت: سلام!

پلوی هم لبخندی زد و تره ای از موهایش را پشت گوشش گذاشت: سلام.

بعد ظرفی که در دست داشت را به طرف پلوم گرفت: اینو مامانم داد. شیرینیه خودش پخته.

پلوم تشکری کرد و ظرف را گرفت. چون آماده نبود که نگاهش را از پلوی بگیرد گفت: بیا تو!

The Polca family Where stories live. Discover now