33

68 10 0
                                    

وین روی سنگ کنار پاتریک نشست و به دست های خیسش نگاه کرد. بعد لبخندی زد و گفت: میشه برام جواب بدی لطفا؟

پاتریک سرش را تکان داد و دست در کیف گان کرد تا موبایل وین را بیرون بکشد. نگاهی به صفحه کرد و مردد گفت: وین .... تماس تصویریه.

وین که با حوله مشغول خشک کردن خودش بود با تعجب پرسید: برایته؟! ساعت چنده؟

پاتریک دوباره به گوشی نگاه کرد: جواب بدم یا نه؟

وین حوله را روی موهایش گذاشت تا آبش را بگیرد: آره آره!

پاتریک تماس را برقرار کرد و گوشی را طرف وین گرفت. قبل از خود برایت، صدای خمیازه اش آمد. وین خندید: سلام.

برایت دوربینش را روشن کرد. هنوز درحال مالیدن چشم هایش بود. زیر لب گفت: سلام.

وین لبخند زد. برایت قبل از کامل بیدار شدن به او زنگ میزد. برایت چشم هایش را باز کرد و چنان خواب از سرش پرید که انگار چهار پنج ساعت بود بیدار است. با صدای تازه از خواب بیدار شده اش گفت: شت.

بالا تنه ی وین برهنه و خیس بود. موهای خیسش با حالت خوش فرمی روی صورتش ریخته بود. حوله حالا دور گردنش آویزان بود و به برایت لبخند میزد. چندبار پلک زد و گفت: متاوین داری چه غلطی میکنی؟

وین خندید: اومدیم آبشار.

برایت به ساعت روی میز کنار تختش نگاه کرد و اخم کرد: این وقت روز؟!

وین دوربین را چرخاند و بقیه را که هنوز مشغول آب بازی بودند به برایت نشان داد. برایت اخم کرد و زیر لب چیزی گفت. وین که فهمیده بود میتواند تلافی دیروز را در بیاورد آرام به طرف پاتریک سر خورد. پاتریک تعجب کرد: چی شده؟

برایت صدایش را شنید: کی پیشته؟

وین دستش را دور گردن پاتریک انداخت و او را داخل کادر کشید. پاتریک با تعجب اول به وین و بعد به برایت نگاه کرد. کمی سرش را خم کرد و برای برایت ادای احترام کرد. برایت چند ثانیه نگاهش کرد و نامطمئن پرسید: پسر آرمه؟

وین سرش را تکان داد. برایت اخم کرد: نگفته بودی اونا هم هستن.

پاتریک زیر لب گفت: امممم ... وین ... حس میکنم مکالمتون داره خصوصی میشه ... میشه من برم؟

وین برایش لبخندی زد و موهایش را بهم ریخت: برو.

برایت پوکر بهشان زل زده بود. پاتریک که از دید خارج شد گفت: جینم هست؟ چه سوالیه معلومه جینم هست! متاوین!! چرا نگفتی آرم اینا رو با خودتون بردین؟!

وین خندید: چرا جوش میزنی؟

برایت آهی کشید و دستش را لای موهایش فرو کرد: حیف که از دسترسم خارجی.

وین لپ هایش را باد کرد و گفت: آخه من نشونت داده بودم.

- چیو؟

The Polca family Where stories live. Discover now