Chapter 1: The Riddle of the Safe

477 44 3
                                    

***

بدن سرد و سنگین مرد رو به دنبال خودش کشید. فاکی زیر لب گفت و به سختی جسم بی‌جونش رو روی مبل چرمی انداخت. به لباسِ سفید تنش که با خون رنگ‌آمیزی شده بود، نگاه کرد و پوزخند پررنگی زیر ماسکی که به صورت زده بود، نقش بست. چرخشی به چاقوی خونیِ تو دستش داد و به سمت قربانی بعدی رفت...

مرد که تمام مدت زیر میزش قایم شده بود، با گریه خودش رو بیشتر جمع و مچاله کرد:"هی ببین...ببین! اون گاو صندوقو می‌بینی؟...هر...هرچی بخوای می‌تونی از توش برداری...فقط بذار من برم! باشه؟! باشه؟!" کف‌ دست‌هاش رو به هم چسبوند و ملتمس نالید.

مرد جوان، نرمش کوچیکی به گردنش داد. جلوی مرد خم شد و با چشم‌هایی به خون نشسته بهش خیره شد:"هرچی که بخوام؟!"

مرد، مثل بچه ها، به سرعت سر تکون داد:"آره! آره! هرچیزی!"

لبخند پسر از دید مرد پنهون موند. از جاش بلند شد و دستی به موهاش کشید:"پس بازش کن!"

بی‌حرکت موندن مردِ ترسیده، سلول‌های عصبی پسر رو تحریک کرد. با مهارت و خشم چاقو رو به سمتش پرت کرد و با تحکم داد زد:"تکون بخور عوضی!" چاقو با فاصله‌ی چهار سانتی از گوش مرد، تو بدنه‌ی چوبی میز فرو رفت.

بعد به سمت مرد هجوم برد، یقه‌اش رو چنگ زد و مجبورش کرد بلند شه:"همین الان بازش می‌کنی یا دونه دونه انگشت‌هاتو قطع کنم؟!"

پاهای مرد بالاخره به کار افتادن و به سمت گاو صندوق رفت. پسر چاقوش رو برداشت، پشت مرد ایستاد و نظاره‌گر باز شدن اون گنجینه‌ی بزرگ شد.

بعد از دادن اثر انگشت و زدن کد امنیتی و تایید هویت، در گاوصندوق با صدای تیکی باز شد. مرد خودش رو کنار کشید تا پسر نمای کامل‌تری به داخل پیدا کنه و تو دلش دعا کرد حالا دیگه دست از سرش برداره.

مرد جوان با نوک چاقو به ساکی که روی زمین افتاده بود، اشاره کرد:"بردارش! با تموم بسته‌های پولی که داری پرش کن! فقط یدونه بذار داخل بمونه."

مرد با گیجی به ساک و بعد به تنها عضو قابل دید صورت پسر نگاه کرد؛ به اون چشم های براق:"فقط پول‌ها؟ چیز...چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟"

پسر نگاهی به ساعت کرد. نه‌و‌نوزده دقیقه. با کلافگی چشم‌هاش رو ثانیه‌ای بست، نفس کوتاهی گرفت و دوباره بازشون کرد:"فقط کار کوفتی‌ای که بهت گفتمو انجام بده!"

مرد، بدون حرف دیگه‌ای ساک رو برداشت و مشغول پر کردنش شد. مرد جوان به میز تکیه داد و به حماقت مرد نگاه کرد. اون با دستپاچگی بسته‌های پول رو توی ساک مینداخت و تو ذهنش سناریوی آزادیش رو به تصویر می‌کشید.

...چند دقیقه انتظار و بالاخره ساکِ پر شده، جلوی پاش افتاد:"همه‌چیزو بهت دادم. حالا ولم می‌کنی، نه؟!"

°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•°Where stories live. Discover now