Chapter 12: Changed Identities

101 28 2
                                    

///
 
بی حوصله به سینه ی پسر که آروم بالا و پایین میشد، خیره بود. چندساعت از انتقالش به بیمارستان میگذشت اما هنوز به هوش نیومده بود. این بیمارستان زیرنظرِ سازمان بود پس کسی از هویت پسر با خبر نبود.
 
با صدای قدم هایی که به سمتشون میومد، سرش رو بلند کرد. دکتر پارک با برگه های جدیدِ آزمایش کنار تخت کیهیون ایستاد:"هنوز به هوش نیومده؟!"
 
مرد سر تکون داد:"مطمئنی فقط ضعف کرده؟"
 
دکتر جوان عینکش رو جابه جا کرد و برگه های آزمایش رو دوباره نگاه کرد:"آره! عکس برداری مشکلی تو مغز یا سرش نشون نمیده. یه سری آزمایش دیگه هم گرفتیم، انگار همونطور که کاراگاه لی حدس زده بود مشکل سوءهاضمه داره..."
 
شونو کنجکاو نگاهش کرد:"کاراگاه لی؟!"
 
دکتر پارک نگاهش رو از برگه ها گرفت:"بله! معده اش التهابم داره. باید خودش به هوش بیاد تا راجب علائمش بگه، فعلا نمیشه نظر قطعی ای داد"
 
-"راجب دستش چی؟"
 
-"من جواب عکس برداریو برای بخش ارتوپد فرستادم، وقتی به هوش اومد بهشون خبر میدم تا نتایجو باهاتون در جریان بذارن..."
 
شونو کلافه به گردنش دست کشید:"حالا چرا به هوش نمیاد؟!"
 
دکتر نگاهی به سرم نیمه تموم کرد:"الاناس که به هوش بیاد...با اجازه!"
 
تعظیم کوتاهی کرد و اون دو نفر رو دوباره تنها گذاشت. افسر لی حین ورود به اتاق، دکتر رو دید و براش سر تکون داد. بعد با دست های پر وارد اتاق شد و سمت شونو رفت.
 
پلاستیک سفیدی رو گوشه ی تخت گذاشت:"ببخشید دیر شد، دستگاه این طبقه خراب بود، مجبور شدم برم طبقه ی پایین"
 
شونو فقط سر تکون داد و قوطیِ قهوه ی سردی از توی پلاستیک بیرون آورد. مینسو با کنجکاوی به صورت پسر نگاه کرد:"دکتر چی میگفت؟"
 
سر قوطی حلبی با صدا باز شد:"چیز به درد بخوری نگفت"
 
افسرلی روی تخت کناری نشست:"نگفت کی بهوش میاد؟"
 
مرد همونطور که به پلک های لرزون کیهیون خیره بود، جرعه ای از قهوه اش رو سرکشید:"الان..." و به دنبال حرفش، پلک های پسر از هم فاصله گرفت.
 
مینسو با هیجان از جاش بلند شد و بالای سرش رفت:"یو کیهیون شی؟!"
 
کیهیون با سردرگمی اول به مینسو و بعد به اطراف نگاه کرد که افسرلی توضیح داد:"موقع بازجویی از حال رفتین، یادتون میاد؟ الان آوردیمتون بیمارستان!"
 
کیهیون لب های خشکش رو از هم فاصله داد و به سختی گفت:"چرا؟"
 
افسرلی تند گفت:"برای معاینه...کاراگاه لی خواستن که..."
 
شونو حرفش رو قطع کرد:"برو دکتر پارکو پیدا کن و بگو که به هوش اومده! اینقدر وراجی نکن!"
 
مینسو نگاه شرمنده ای به مرد انداخت و به سرعت از اتاق بیرون رفت. کیهیون سعی کرد دست چپش رو ستون بدنش کنه و تو جاش بشینه. شونو هم خونسرد پا روی پا انداخته بود و درحالی که قهوه اش رو میخورد، به تقلا کردنش نگاه کرد.
 
پسر با درد ناله کرد و بالاخره با کمی کمک از دست راستش، نشست. یه تای ابروی شونو بالا رفت. کیهیون نگاهی به سرم نسبتا خالی بالای سرش کرد و با حرص اما محتاطانه سوزنش رو از دستش بیرون کشید.
 
خون کمی از جای سوزنش بیرون زد و اون بی توجه بهش، ملافه رو از روی پاهاش کنار زد. شونو بالاخره به حرف اومد:"جایی تشریف میبری زیبای خفته؟"
 
کیهیون چیزی نگفت و تلاش کرد از تخت پایین بیاد. مرد با دقت نگاه کرد. بدنش میلرزید و با این حال اون دست از لجبازی بر نمیداشت. شونو قوطی خالی شده ی قهوه رو کنار تخت گذاشت و از جاش بلند شد.
 
تخت رو دور زد و جلوی کیهیون که با پاهای آویزون روی تخت نشسته بود، ایستاد:"گفتم کجا میری؟!"
 
پسر به کفش های مرد نگاه کرد:"دسـ...دستشویی"صداش اینقدر آروم و خفه بود که مطمئن نبود مرد صداش رو شنیده باشه.
 
شونو چیزی نگفت و از جلوش کنار رفت. از کنار تخت، دستمال مرطوبی برداشت و دوباره جلوی کیهیون رو گرفت. دست چپش رو بالا آورد و دستمال رو با دقت و حوصله روی پوستش کشید و خون رو پاک کرد.
 
دستمال خونی شده رو تو سطل زباله ی زیرتخت انداخت، دمپایی هارو زیر پای کیهیون تنظیم کرد و منتظر موند تا اون هارو بپوشه.
 
کیهیون به دمپایی های جفت شده نگاه کرد. کنجکاو بود. رفتار شونو عجیب و هر لحظه یه جور بود. اینکه چی تو سرش میگذشت براش علامت سوال بزرگی بود اما... فشاری که به مثانه اش وارد شد، اجازه ی پیشروی بیشتر افکارش رو نداد.
 
دمپایی هارو پوشید و سرپا ایستاد. یه لحظه دیدش تار شد، زمین زیر پاش بالا و پایین شد و اتاق دور سرش چرخید. چشم هاش رو محکم بست و به اولین چیزی که دستش رسید، چنگ زد.
 
تو همون یک ثانیه، نفس هاش تند و بلند شده بود. از اون حس معلق بودن متنفر بود. خاطرات خوبی رو براش تداعی نمیکرد. وقتی حس کرد حالش بهتر شده، چشم هاش رو باز کرد.
 
بازوی شونو رو چنگ زده بود. بلافاصله عقب کشید و اخم کمرنگی کرد. مرد با صورت خنثی ای نگاهش کرد:"بهتره به همون بچسبی، اگر بیفتی من مسئولیتی قبول نمیکنم!"
 
کیهیون حرفی نزد و با کمک در و دیوار و قدم هایی شل، به سمت دستشویی رفت. اتاق خصوصی بود و مثل اتاق وی آی پی، دستشویی شخصی داشت. شونو به رفتنش نگاه کرد...
 
تمام بدنش میلرزید، پاهاش از همه بیشتر. دست راستش بی حرکت بود و با دست چپ اطراف رو میگرفت. چیزی که کاملا براش واضح شده بود فقط یه چیز بود، اون پسر به سلامتی خودش هیچ اهمیتی نمیداد!
 
کیهیون داخل دستشویی که رسید، پاهاش سست شد و روی زمین نشست. دستش رو روی معده اش گذاشت و با درد لباسش رو چنگ زد. با درموندگی سرش رو به دیوار تکیه داد.
 
قرار بود چه بلایی سرش بیاد؟! دستگیر شده بود، حالا هم کارش به بیمارستان کشیده بود...اگر داشت میمرد اعتراضی نداشت! ترجیح میداد تا قبل از رو به رو شدن با چانگکیون بمیره تا واکنشش رو نبینه...آخه واکنشش چی میتونست باشه؟
 
اون از کل دنیا یه عمو داشت، اون عمو هم یه قاتل سریالی مشهورِ با اسم و رسم بود...اون با دست های خودش آینده ی چانگ رو سیاه کرده بود.
 
چند لحظه بعد که سوزش معده اش کمتر شد، از جاش بلند و سمت توالت رفت...
 
...ده دقیقه از دستشویی رفتنش میگذشت. جلوی در دستشویی به دیوار تکیه زده بود. اول احتمال میداد همونجا مرده باشه، اما صدای عق های بلند کیهیون رو که شنید...متوجه شد هنوز برای مردن وقت داره...
 
افسرلی روی تخت نشسته بود و به قطره خونی که روی زمین ریخته بود، نگاه میکرد. دکتر پارک به خاطر یه عمل اورژانسی به اتاق عمل رفته بود و فعلا نمیتونست به دیدنشون بیاد.
 
در دستشویی بالاخره باز شد و کیهیون با رنگی پریده تر و مو های خیسی که به پیشونیش چسبیده بود، بیرون اومد. نگاهی به شونو که جلوش قد علم کرده بود نکرد و سمت تخت رفت.
 
اما شونو با یه بی توجهی بیخیال نمیشد:"داری میمیری؟!"
 
کیهیون مکث کرد. داشت میمیرد؟! خودش هم نمیدونست...دوباره به راهش ادامه داد. میون راه مینسو از جاش بلند شد و بهش کمک کرد و پسر بدون هیچ مقاومتی کمکش رو پذیرفت.
 
شونو روی صندلی قبلیش نشست و به کیهیون که حالا روی تخت نشسته بود، نگاه کرد:"باورم نمیشه کارم به جایی رسیده که باید از یه قاتل کوفتی پرستاری کنم!"
 
و کیهیون باز هم چیزی نگفت. شونو اخم غلیظی کرد. اگر با حرف تحریک نمیشد، راه های دیگه ای هم برای به حرف آوردن بلد بود. اما خب...حالا وقتش نبود!
 
کیهیون رو کرد به افسرلی:"کی...مرخص میشم؟"
 
مینسو صداش رو نشنید. از جاش بلند شد و نزدیکتر رفت:"چی؟!"
 
پسر با درد اخم کرد. گلوش به خاطر عق های خالی ای که زده بود، میسوخت و احتمال میداد که زخم شده باشه. چند ساعت بود غذا نخورده بود؟ نه! چند روز؟!
 
نفس آرومی کشید و این بار بلند تر گفت:"کی...مرخص...میشم؟!"
 
افسرلی:"آهان! فعلا معلوم نیست، دکتر پارک باید بیاد معاینه اتون کنه که فعلا نمیتونه، بهم گفت تا موقعی که کارش تموم شه میتونیم بریم بخش ارتوپد"
 
کیهیون سوالی نگاهش کرد:"ارتوپد؟!...چرا؟!"
 
شونو جواب داد:"برای دست فلج شده ات!"
 
پسر نگاهی به دستش کرد. حتی میترسید تکونش بده. بعد از اینکه شونو اونطور پیچش داده بود، اون درد...چیزی نبود که بخواد دوباره تحمل کنه!
 
کیهیون روی تخت دراز کشید:"لازم نیست!"
 
افسرلی با نگرانی گفت:"اما مشکل دستتون خیلی جدیه! نمیشه همینطور ولش کرد"
 
کیهیون چشم هاش رو بست و چیزی نگفت. گشنه اش بود اما با این حال نمیخواست چیزی تو معده اش بریزه. انگار بدنش داشت از هم میپاشید. سرش گیج میرفت، معده اش میسوخت و دستش با وجود بی حس بودنش، تیر میکشید...
 
شونو به مینسو اشاره زد که بره. افسرلی تعظیم کوتاهی کرد و سمت بخش ارتوپد رفت. متوجه شده بود کاراگاه سون از قصد دنبال نخود سیاه میفرستش. اگر میخواست صادق باشه، از تنها گذاشتن اون پسر با اون مرد میترسید. به نظر نمیرسید کاراگاه سون حتی بهش به چشم یه بیمار نگاه کنه...کیهیون براش فقط یه قاتل بود...همین!
 
با رفتن افسرلی، شونو از جاش بلند شد و سایه ی بزرگی روی کیهیون انداخت:"بلند شو! اول غذا بخور و بعد بریم پیش دکتر، حوصله ندارم بیشتر از این اینجا منتظر بمونم..."
 
کیهیون چشم های بی رمقش رو باز کرد:"پس...برمگردون...من نخواستم...اینجا بیام!"
 
مرد پوزخند زد:"منم چون نگرانت بودم اینجا نیاوردمت، بخاطر دخالت و فضولی کاراگاه لی عزیزت بود..."
 
پسر با گیجی اخم کرد:"کی؟!"
 
شونو جوابی بهش نداد. روش خم شد، دستش رو زیر بدن نحیفش برد و مجبورش کرد سر جاش بشینه:"سرم تقویتی وقتی غذا نخوری کارساز نیست، نخواب تا برگردم..."
 
و با قدم های بلندش از اتاق بیرون رفت. کیهیون دستش رو به حفاظ کنار تخت گرفت. حالش اینقدر رقت انگیز بود که با وجود مجرم بودنش حتی بهش دستبند هم نزده بودن. چون ضعیف بود! چون نمیتونست کاری کنه...
 
همونطور که نشسته بود چشم هاش رو بست. از بی خبری داشت سکته میکرد. ای کاش چانگکیون رو به اون اردو نمیفرستاد...
 
چند دقیقه بعد شونو با یه سینی غذا وارد اتاق شد. سینی رو روی میز تخت گذاشت. کیهیون نشسته خوابش برده. مرد نفس کلافه ای کشید، کتش رو کند و روی صندلی انداخت. خیلی داشت مراعات میکرد...
 
قاشق فلزی رو برداشت و باهاش به لیوان شیشه ای آب ضربه زد. حتما چیزی ازش کم میشد که پسر رو با تکون دادن بیدار کنه!
 
کیهیون چشم هاش رو باز کرد و با حس بوی غذا، انگار که ویار کرده باشه، عق زد. دستش رو جلوی دهنش گذاشت و میز کشویی رو  عقب فرستاد:"ببرش!"
 
شونو دوباره میز رو جلو برد:"حامله هم هستی؟! بخورش!"
 
کیهیون با انزجار سرش رو عقب برد:"نمیتونم!"
 
-"چندوقته غذا نخوردی؟"
 
پسر سعی کرد به غذا نگاه نکنه. اگر اسنک های کوچیک و نوشیدنی رو فاکتور میگرفت...:"دو روز؟!"
 
مرد با تعجب نگاهش کرد:"میپرسی؟ دو روز با مدت زمانی که دستگیر شدی؟"
 
کیهیون آروم و به نفی سر تکون داد. شاید کمتر، شاید بیشتر...معده اش تو این ماه اخیر چیزی رو قبول نمیکرد. نه غذای سرد، نه غذای تند، نه غذای چرب....ترجیح میداد چیزی نخوره تا باز بالا نیاره!
 
شونو مچ کیهیون رو گرفت و به زور پایین آورد:"هرچقدر میخوای عق بزن اما این غذارو میخوری! این فقط غذای بیمارستانه!"
 
دست پسر از جلوی دهنش کنار رفته بود اما همچنان محکم لب هاش رو روی هم میفشرد. شونو دستش رو ول کرد و کیهیون به ناچار قاشق رو با دست چپش گرفت. یکم از سوپ تو کاسه برداشت و با دستی لرزون به سمت دهنش برد.
 
دهنش رو با طمانینه باز کرد و سوپ رو خورد. برخلاف انتظارش وقتی مایع ی گرم از گلوش پایین رفت، حس بهتری پیدا کرد. شونو با رضایت سری تکون داد و وقتی دید خودش درحال خوردنه، روی صندلی نشست و با گوشیش مشغول شد.
 
///
 
مدتی بود که سکوت به اتاق کنفرانس حاکم بود. تنها صداهایی که تولید میشد، صدای کلیدهای کیبورد لپتاپ سوهی و ضرب خودکار وونهو به میز بود. هردو منتظر رئیس تاک بودن.
 
ضرب خودکار قطع شد:"گزارش جلسه ی بازجوییو مینویسی؟"
 
سوهی چشم از صفحه ی سفید مانیتور گرفت:"تقریبا!"
 
-"تقریبا؟"
 
سوهی لپتاپ رو برگردوند و صفحه رو بهش نشون داد:"هی مینویسم و پاک میکنم، مطمئن نیستم بشه گزارششو ثبت کرد، آخه خود دکتر پارک کاملا مطمئن نبود که تحت تاثیر دارو بوده یا نه..."
 
وونهو سر تکون داد:"حتی اگر نشه گزارشی نوشت میشه راجب چیزایی که گفت تحقیق کرد...(برگه ای بینشون گذاشت)...کیهیون شی چیزای پرتی گفت ولی چندبار به یه اتفاق اشاره کرد..."
 
دختر کنجکاوانه سر تکون داد:"آتیش سوزی..."
 
-"دقیقا! گفت برای عدالت آدمارو کشته، اگر درست یادم باشه گفت برای انتقام کسی اینکارو کرده..."
 
سوهی دوباره لپتاپ رو جلوی خودش برگردوند:"فکر کردم راجب یکی از افراد خانواده اش باشه، برای همین اطلاعتشو درآوردم اما چیز زیادی راجب گذشته اش پیدا نکردم! طی هشت سال گذشته تو سئول به همراه برادرزاده اش زندگی کرده، کار بخصوصی انجام نداده و بعد از فارغ التحصیل شدن یک راست وارد کار شد و به عنوان آشپز جاهای زیادی کار کرد، از جمله همون هتلی که اریک توش به قتل رسید...اما از هشت سال پیش به اونور چیزی ازش توی سیستم ثبت نشده"
 
مرد اخم کرد:"راجب برادر زاده اش چی؟"
 
-"اونم همینطور! فعلا که تو اردوی مدرسه اس و گوشیش خاموشه! پدر و مادرش هم هشت سال پیش فوت کردن...هم اون و هم عموش سابقه ی کیفری ندارن..."
 
وونهو روی برگه یه هشت بزرگ نوشت:"هشت...هشت سال پیش برادرش و زنش فوت کردن و اونا به سئول نقل مکان کردن، از برادرزاده اش چی؟ اطلاعاتی از هشت سال پیشش هست؟"
 
سوهی چیزی تایپ کرد:"نه! اسمی از پدر و مادرش هم برده نشده، قیم فعلیش هم یو کیهیون نیست، یه خانمی به اسم ایم سوآن تو این هشت سال قیمش بوده و پسره هم فامیلی اونو داره"
 
وونهو خودکار رو تو مشتش فشرد:"چرا فامیلیش رو عوض کرده؟!"
 
-"این دو نفر به لحاظ فنی فقط هشت ساله وجود خارجی دارن و قبل از اون چیزی ازشون نیست، پس کیهیون شی هم فامیلیش رو عوض کرده! مردی با اسم یو کیهیون و این مشخصات، هشت سال پیش وارد لیست شده"
 
مرد چشم هاش رو بست. با شصت و انگشت سبابه چشم هاش رو مالش داد:"این همه تغییر...نقل مکان، تغییر فامیلی...انگار...انگار که میخواستن..."
 
با باز شدن در، حرفش رو قطع کرد و به رئیس تاک نگاه کرد. با ورودش به اتاق، بوی سیگار همه جارو گرفت.
 
سوهی دماغش رو چین داد:"رئیس یکم کمتر سیگار بکش! میخوای خودتو بکشی؟"
 
مرد خندید، صندلی ای بیرون کشید و کنار سوهی نشست:"فکرم مشغوله! (رو کرد به وونهو) کاراگاه لی، فکر کنم وقتشه باهم حرف بزنیم"
 
وونهو سری تکون داد  و صاف نشست:"میدونم..."
 
سوهی یک راست رفت سر اصل مطلب:"یو کیهیون شی رو از کجا میشناسی؟"
 
مرد صادقانه جواب داد:"توی بار باهاش آشنا شدم"
 
رئیس تاک به جلو خم شد:"همین؟!"
 
وونهو بیخیال شونه بالا انداخت:"همین، شبی که نشانمو تحویل دادم نیاز داشتم سرمو هوا بدم، بار و نوشیدنی و این چیزا...کیهیون شی اون شب متصدی بار بود، یکم باهم حرف زدیم...همین! چیز دیگه ای نیست..."
 
رئیس تاک:"میدونی دقیقا کی بود؟"
 
وونهو کمی فکر کرد:"نه، بعد از ماجرای قتل هتل بود، یادمه همون موقع هم تو کار کردن با دستش مشکل داشت"
 
سوهی باز هم چیزی تایپ کرد:"جزییات بیشتری یادت نمیاد؟ راجب چی حرف زدین؟"
 
وونهو:"نه! باهم حرف خاصی نزدیم، من مشتری بودم و اون متصدی! به نظرتون میشینه برای من از نقشه های آدم کشی حرف میزنه؟!"
 
سوهی چیزی نگفت و مرد مقابلش دوباره عصبی شد:"رئیس تاک، روز اولی که اینجا اومدم بهم گفتین تو این سازمان با مجرما طور دیگه ای برخورد میشه! منظورتون این بود؟! کسیو با با کیهیون شی فرستادین که در وهله ی اول توجهی به وضعش نکرده، اون وقت بخاطر حرف بی ربط همون آدم روبه روی من نشستین و ازم بازجویی میکنین؟!"
 
برگه ای که حدسیاتش رو توش نوشته بود رو جلوی رئیس گذاشت:"من کسی نیستم که بخوام اینجا جواب پس بدم! تو این پرونده کاری که تونستمو کردم...اگر هم مراعات اون پسرو میکنم به خاطر این نیست که دوبار برام نوشیدنی ریخته، بخاطر اینه که حالش خوب نیست!"
 
از جاش بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد:"من دیگه مرخص میشم!"
 
و تا قبل از اینکه کاراگاه لی از اتاق بیرون بره، کسی حرفی نزد. در که بسته شد، سوهی نفس حبس شده اش رو بیرون داد:"رئیس چرا اینکارو میکنی؟"
 
مرد با سرگرمی نگاهش کرد:"چیکار؟"
 
دختر لبخند زد:"من میدونم چی تو سرته! اما داری بیشتر اون دوتارو نسبت به هم بد میکنی"
 
رئیس تاک سیگار جدیدی از پاکتش بیرون کشید:"من فقط دارم صبرشونو تست میکنم! پیدا شدن شوالیه ی خونی برای شونو چیز خیلی مهمیه، اینو تو هم میدونی. نمیخواد هیچ جوره این پرونده رو با آدم جدیدی تقسیم کنه..."
 
نخ باریک سیگار رو بین انگشت هاش گرفت:"اصلا دلیل اینکه کسی نتونست این پرونده رو چهار سال پیش از دستش بگیره همینه! ولی من میدونم این دوتا اگر باهمدیگه کار کنن تیم قوی ای میشن! این چیزیه که من میتونم ببینم و اونا نه..."
 
سوهی با لبخند سر تکون داد:"برای همین هی به سمت هم سوقشون میدی تا یه چیزی بشه!"
 
رئیس خندید:"همین الانم شده دخترجون! ریزه...ولی رشد میکنه!"
 
سوهی چیزی نگفت و به محض بیرون اومدن فندک از جیب مرد، از جاش بلند شد و با خنده از اتاق بیرون زد.
 
***
 
تقه ای به در خورد. مرد نگاهش رو از برگه ها گرفت، سرش رو بلند کرد و اجازه ورود رو به شخص داد. در به سرعت باز شد و پسرجوان با قدم هایی تند به سمت میز رئیسش رفت. جلوی میز ایستاد. تعظیم کوتاهی کرد و دوباره صاف شد.
 
مرد با صندلی کمی از میزش فاصله گرفت:"چیشده که اینقدر عجله داری؟!"
 
پسرجوان مثل فرفره به حرف اومد:"قربان پیداش کردن!"
 
ابروی مرد با کنجکاوی بالا رفت:"آره؟ اونوقت کی پیداش کرده؟"
 
-"کاراگاه سون! اینطور که فهمیدم شوالیه تو خونه اش بهش حمله کرده و اون هم تونسته دستگیرش کنه!"
 
صدای قهقهه ی مرد بلند شد و همینطور که با خنده دست میزد، از جاش بلند شد:"پس بالاخره گیرش انداختن! عالی شد...کارمونو خیلی راحت کرد.."
 
به سمت پنجره ی سرتاسری اتاق رفت. دست هاش رو تو جیبش فرو برد و به بیرون نگاه کرد:"حالا کجاست؟ دستمون بهش میرسه؟"
 
پسرجوان عکس هایی روی میز مرد گذاشت. عکس هایی از کیهیون تو تخت بیمارستان، وقتی شونو بالای سرش بود...از همه چیز عکس گرفته شده بود!

پسر توضیح داد:"بیمارستانه، مثل اینکه حالشم زیاد خوب نیست"
 
مرد نیم نگاهی به عکس ها کرد. صورت شوالیه ای که براش صبر کرده بود خیلی واضح نیفتاده بود. با ناراحتی ای نمایشی به پسر نگاه کرد:"فرض کن بمیره، به نظرت کاراگاه سون بیچاره چقدر عصبی و درمونده میشه؟! مطمئنم هنوز هیچی ازش نفهمیدن!"
 
و دوباره بلند و با خوشی قهقهه زد. از نمای بیرون دل کند و به سمت پسر رفت. دستش رو روی شونه اش گذاشت:"بیا بهشون نشون بدیم که چقدر از پیدا کردن شوالیه خوشحالیم، چطوره؟!"
 
پسر با گیجی نگاهش کرد:"منـ...منظورتون چیه قربان!؟"
 
مرد با انگشت های کشیده اش، فشاری به شونه ی پسر وارد کرد:"به اونم میرسیم...یادت میاد اولین کاری که اومدی تو اتاقم کردی چی بود!؟"
 
پسر فکر کرد:"تعظیم؟"
 
فشار انگشت ها بیشتر شد:"درسته! دوباره انجامش بده!"
 
پسر درحالی که گیج شده بود، اطاعت کرد و مثل قبل تعظیم کرد. دست مرد از روی شونه اش کنار رفت و پشت گردنش نشست.
 
محکم بهش فشار آورد و مجبورش کرد بیشتر به پایین خم شه. بعد با لبخند گفت:"دفعه ی بعدی که میای تو اتاق، اگر خارج از این نود درجه ی زیبا، برام تعظیم کنی، قول نمیدم با مهره های کمر سالم از اینجا بیرون بری!"
 
بدن پسر لرزید و بلند عذرخواهی کرد:"معذرت میخوام قربان! خیلی معذرت میخوام!"
 
مرد دوبار آروم به گردنش کوبید و به سمت میزش رفت:"میدونم میدونم! حالام برو...زمان نقشه که شد صدات میکنم!"
 
پسر دوباره با ترس و لرز تعظیم و عذرخواهی کرد و بیرون رفت. در اتاق که بسته شد، مرد عکس های روی میز رو برداشت و با دقت نگاهشون کرد. تو یکی از عکس ها، کاراگاه سون کنار تخت نشسته بود و به پسری که خواب بود نگاه میکرد.
 
شصت مرد روی صورت کاراگاه نشست و اینقدر فشردش تا بالاخره سوراخ شد. پوزخند زد:"میخوام ببینمش...میخوام ببینمش!"
 

°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•°Where stories live. Discover now