Chapter 54

66 24 6
                                    

***

وقتی به طبقه‌ی پایین رسید، نفس حبس‌شده‌ش رو به آرومی آزاد کرد. چند قدم جلو رفت و به کانتر آشپزخونه رسید. تصور مبهمی از جای وسایل داشت اما به خوبی طبقه‌ی بالا باهاش آشنایی نداشت. دستش رو با احتیاط به سنگ کانتر کشید. باید همینجاها می‌بود.

اما با پیدا نکردن چیزی که مد نظرش بود، با درموندگی و حرص مشت محکمی به سنگ کوبید:"لعنت بهت!"

شاید بهتر بود تو اتاق می‌موند و یه گوشه کز می‌کرد. این از الان هم یه فکر احمقانه به نظر می‌رسید. هیونوو با فاصله ازش ایستاده بود و درحالی که به دیوار مقابلش تکیه زده بود، با وجود تقلای پسر از جاش تکون نمی‌خورد. کیهیون فکر می‌کرد اون تو اتاق کارشه و نمی‌دونست برای آب خوردن پایین اومده.

وقتی صدای پاهاش رو از راه پله شنید، خواست برای کمک بهش بره اما اینکار رو نکرد. حتی اگر نگرانش بود، باید بهش فضا می‌داد تا خودش انجامش بده. حالا همین که به سلامت پایین رسیده، براش کافی بود.

کیهیون نفس کلافه‌ای کشید و باز تلاش کرد با حس لامسه‌ی مزخرفش، چاقوهای آشپزخونه که همیشه تو جای چوبیشون و روی کانتر بودن رو پیدا کنه. همینطور دستش کنارتر رفت تا به جسم گرمی برخورد. با ترس دستش رو عقب کشید و یه قدم عقب گرد کرد.

هیونوو نگاهش رو به بانداژ پسر داد:"نترس، منم"

می‌پرسی چرا بالاخره تصمیم گرفته بود جلو بیاد؟ خب تماشای تقلای پسر از دور، اونقدرها هم سرگرم‌کننده نبود، نه اندازه‌ی کنارش بودن.

دست کیهیون مشت شد و لب‌هاش رو روی هم فشرد:"نترسیدم" و اخم ریزی کرد.

مرد به تاییدش سر تکون داد:"حالا تو آشپزخونه چی می‌خوای؟"

-"می‌خوام غذا درست کنم"

ابروی هیونوو با حیرت بالا رفت و به چهره‌ی جدی پسر نگاه کرد:"آشپزی؟ اما تو که-"

کیهیون به سرعت حرفش رو قطع کرد:"درسته کورم اما فلج که نیستم! می‌تونم هنوزم آشپزی کنم...فقط...فقط به وسایلش نیاز دارم" البته امیدوار بود که هنوز هم بتونه انجامش بده.

هیونوو با اینکه می‌دونست اون نمی‌بینه، این بار با اخم و به نفی سر تکون داد:"نمی‌شه! برگرد تو اتاق و استراحت کن!"

ولی قبل از اینکه برگرده و بهش پشت کنه، کیهیون محکم روی کانتر کوبید و محکم گفت:"نمی‌خوام!...نمی‌تونم هیچ غلط دیگه‌ای بکنم، حداقل بذار غذا درست کنم"

-"دیوونه شدی؟! می‌خوای خودتو آتیش بزنی یا دستتو قطع کنی؟! با این وضع نمی‌تونی انجامش بدی"

کیهیون با پافشاری گفت:"می‌تونم، می‌دونم که می‌تونم. می‌خوام برای چانگ غذا درست کنم. یه چیز ساده، مثل چاپچه...فقط بذار انجامش بدم" بخش آخر حرف رو آروم و مظلومانه ادا کرد.

°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•°Where stories live. Discover now